۴۷۱.مروج الذهب : مسلم را نزد ابن زياد آوردند . وقتى سخن ابن زياد تمام شد و مسلم هم جوابهاى درشتى به وى داد، دستور داد او را بالاى قصر ببرند . آن گاه اَحمَرى - همان كه مسلم بر او ضربت زده بود - را فرا خواند و گفت: تو بايد گردنش را بزنى تا انتقام ضربتى را كه خوردهاى ، بگيرى.
مسلم را به بالاى قصر بردند و بُكَير احمرى ، گردنش را زد و سر مسلم بر زمين افتاد . آن گاه بدن را به سر ، ملحق كردند... .
آن گاه ابن زياد، بُكَير بن حُمران - كه گردن مسلم را زد - را خواست و به وى گفت: او را كشتى؟
گفت: آرى.
ابن زياد گفت: وقتى او را براى كشتن به بالاى قصر مىبردى ، چه مىگفت ؟
گفت: تكبير و تسبيح و تهليل مىگفت و استغفار مىكرد و هنگامى كه مىخواستم گردنش را بزنم ، گفت: بار خدايا ! ميان ما و قومى كه ما را فريفتند و تكذيب كردند و آن گاه ما را خوار ساختند و كشتند ، داورى فرما .
[بُكَير گفت :] من گفتم: ستايش ، خداى را كه قصاص مرا از تو گرفت ! و سپس ضربتى به وى زدم ؛ ولى تأثير نكرد .
مسلم به من گفت: آيا بس نيست ؟ [ديه وارد آوردن] يك خدشه بر من ، به اندازه خون توست ، اى بَرده!
ابن زياد گفت: فخرفروشى به هنگام مرگ ؟!
احمرى گفت : ضربه دوم را زدم و او را كشتم و سپس بدنش را به سرش ملحق ساختيم .۱