483
شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام ج1

۴۷۱.مروج الذهب : مسلم را نزد ابن زياد آوردند . وقتى سخن ابن زياد تمام شد و مسلم هم جواب‏هاى درشتى به وى داد، دستور داد او را بالاى قصر ببرند . آن گاه اَحمَرى - همان كه مسلم بر او ضربت زده بود - را فرا خواند و گفت: تو بايد گردنش را بزنى تا انتقام ضربتى را كه خورده‏اى ، بگيرى.
مسلم را به بالاى قصر بردند و بُكَير احمرى ، گردنش را زد و سر مسلم بر زمين افتاد . آن گاه بدن را به سر ، ملحق كردند... .
آن گاه ابن زياد، بُكَير بن حُمران - كه گردن مسلم را زد - را خواست و به وى گفت: او را كشتى؟
گفت: آرى.
ابن زياد گفت: وقتى او را براى كشتن به بالاى قصر مى‏بردى ، چه مى‏گفت ؟
گفت: تكبير و تسبيح و تهليل مى‏گفت و استغفار مى‏كرد و هنگامى كه مى‏خواستم گردنش را بزنم ، گفت: بار خدايا ! ميان ما و قومى كه ما را فريفتند و تكذيب كردند و آن گاه ما را خوار ساختند و كشتند ، داورى فرما .
[بُكَير گفت :] من گفتم: ستايش ، خداى را كه قصاص مرا از تو گرفت ! و سپس ضربتى به وى زدم ؛ ولى تأثير نكرد .
مسلم به من گفت: آيا بس نيست ؟ [ديه وارد آوردن‏] يك خدشه بر من ، به اندازه خون توست ، اى بَرده!
ابن زياد گفت: فخرفروشى به هنگام مرگ ؟!
احمرى گفت : ضربه دوم را زدم و او را كشتم و سپس بدنش را به سرش ملحق ساختيم .۱

1.اُدخِلَ إلَى ابنِ زِيادٍ ، فَلَمَّا انقَضى‏ كَلامُهُ ، ومُسلِمٌ يُغلِظُ لَهُ فِي الجَوابِ ، أمَرَ بِهِ فاُصعِدَ إلى‏ أعلَى القَصرِ ، ثُمَّ دَعا الأَحمَرِيَّ - الَّذي ضَرَبَهُ مُسلِمٌ - فَقالَ : كُن أنتَ الَّذي تَضرِبُ عُنُقَهُ ، لِتَأخُذَ بِثَأرِكَ مِن ضَربَتِهِ ، فَأَصعَدوهُ إلى‏ أعلَى القَصرِ ، فَضَرَبَ بُكَيرٌ الأَحمَرِيُّ عُنُقَهُ ، فَأَهوى‏ رَأسُهُ إلَى الأَرضِ ، ثُمَّ أتبَعوا رَأسَهُ جَسَدَهُ ... . ثُمَّ دَعَا ابنُ زِيادٍ بِبُكَيرِ بنِ حُمرانَ الَّذي ضَرَبَ عُنُقَ مُسلِمٍ ، فَقالَ : أقَتَلتَهُ ؟ قالَ : نَعَم ، قالَ : فَما كانَ يَقولُ وأنتُم تَصعَدونَ بِهِ لِتَقتُلوهُ ؟ قالَ : كانَ يُكَبِّرُ ويُسَبِّحُ اللَّهَ ، ويُهَلِّلُ ويَستَغفِرُ اللَّهَ ، فَلَمّا أدنَيناهُ لِنَضرِبَ عُنُقَهُ ، قالَ : اللَّهُمَّ احكُم بَينَنا وبَينَ قَومٍ غَرّونا وكَذَّبونا ، ثُمَّ خَذَلونا وقَتَلونا . فَقُلتُ : الحَمدُ للَّهِ‏ِ الَّذي أقادَني مِنكَ ، وضَرَبتُهُ ضَربَةً لَم تَعمَل شَيئاً ، فَقالَ لي [مُسلِمٌ‏] : أوَ ما يَكفيكَ ، وفي خَدشٍ مِنّي وَفاءٌ بِدَمِكَ أيُّهَا العَبدُ ؟! قالَ ابنُ زِيادٍ : أوَ فَخراً عِندَ المَوتِ ! قالَ : وضَرَبتُهُ الثّانِيَةَ فَقَتَلتُهُ ، ثُمَّ أتبَعنا رَأسَهُ جَسَدَهُ (مروج الذهب : ج ۳ ص ۶۹) .


شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام ج1
482

۴۷۰.تاريخ الطبرى- به نقل از ابو مخنف -: سعيد بن مُدرِك بن عُماره برايم نقل كرد كه: آن گاه ابن زياد گفت: او را بالاى قصر ببريد و گردنش را بزنيد و بدنش را به سرش ملحق سازيد.
مسلم گفت: اى پسر اشعث ! بدان كه به خدا سوگند ، اگر نه آن بود كه تو مرا امان دادى، تسليم نمى‏شدم. با شمشيرت از من دفاع كن . به راستى كه عهدت را شكستى .
آن گاه گفت: اى پسر زياد ! به خدا سوگند ، اگر ميان من و تو ، خويشاوندى‏اى بود ، مرا نمى‏كشتى !
ابن زياد گفت: كجاست كسى كه مسلم بر سر و گردن او ، شمشير زد؟
او فرا خوانده شد. ابن زياد به وى گفت: بالاى قصر برو ، كه تو بايد گردنش را بزنى.
مسلم را بالاى قصر بُردند ، در حالى كه تكبير مى‏گفت، استغفار مى‏كرد و بر فرشتگان خداوند و پيامبرانش درود مى‏فرستاد و مى‏گفت: بار خدايا ! ميان ما و قومى كه ما را فريفتند و تكذيب كردند و خوار ساختند ، داورى فرما.
مسلم را بر بالاى محلّى كه امروز ، جايگاه قصّاب‏هاست ، بردند و گردنش را زدند و بدنش را به سرش ملحق كردند .
نيز صَقْعَب بن زُهَير از عوف بن ابى جُحَيفه برايم نقل كرد كه : احمرى يعنى بُكَير بن حُمران - كه مسلم را كشت - از قصر ، پايين آمد. ابن زياد به وى گفت: او را كشتى .
گفت: آرى.
گفت: وقتى او را بالا بُردى ، چه مى‏گفت؟
گفت: تكبير و تسبيح مى‏گفت و استغفار مى‏كرد و وقتى خواستم او را بكشم ، گفت: بار خدايا ! ميان ما و قومى كه ما را تكذيب كردند و خوار ساختند و كشتند ، داورى فرما.
[احمرى گفت :] به مسلم گفتم: نزديك من شو. ستايش ، خداى را كه قصاص مرا از تو گرفت ! آن گاه به وى ضربتى زدم ؛ ولى اثر نكرد .
مسلم گفت: نمى‏دانى كه خدشه‏اى كه بر من وارد كردى ، به اندازه خون توست ، اى بَرده؟
ابن زياد گفت: فخرفروشى به هنگام مرگ؟!
احمرى گفت : ضربه دوم را زدم و او را كشتم .۱

1.حَدَّثني سعيد بن مدرك بن عُمارة : ثُمَّ قالَ [ابنُ زِيادٍ] : اِصعَدوا بِهِ فَوقَ القَصرِ فَاضرِبوا عُنُقَهُ ، ثُمَّ أتبِعوا جَسَدَهُ رَأسَهُ ، فَقالَ [مُسلِمٌ‏] : يَابنَ الأَشعَثِ : أما وَاللَّهِ لَولا أنَّكَ آمَنتَني مَا استَسلَمتُ ، قُم بِسَيفِكَ دوني فَقَد أخفَرتَ ذِمَّتَكَ . ثُمَّ قالَ : يَا بنَ زِيادٍ ! أمَا وَاللَّهِ لَو كانَت بَيني وبَينَكَ قَرابَةٌ ما قَتَلتَني . ثُمَّ قالَ ابنُ زِيادٍ : أينَ هذَا الَّذي ضَرَبَ ابنُ عَقيلٍ رَأسَهُ بِالسَّيفِ وعاتِقَهُ ؟ فَدُعِيَ فَقالَ : اِصعَد فَكُن أنتَ الَّذي تَضرِبُ عُنُقَهُ . فَصَعِدَ بِهِ وهُوَ يُكَبِّرُ ويَستَغفِرُ ، ويُصَلّي عَلى‏ مَلائِكَةِ اللَّهِ وَرُسُلِهِ ، وهُوَ يَقولُ : اللَّهُمَّ احكُم بَينَنا وبَينَ قَومٍ غَرّونا وكَذَّبونا وأذَلّونا . واُشرِفَ بِهِ عَلى‏ مَوضِعِ الجَزّارينَ اليَومَ ، فَضُرِبَت عُنُقُهُ ، واُتبِعَ جَسَدُهُ رَأسَهُ . قالَ أبو مِخنَفٍ : حَدَّثَنِي الصَّقعَبُ بنُ زُهَيرٍ ، عَن عَوفِ بنِ أبي جُحَيفَةَ ، قالَ : نَزَلَ الأَحمَرِيُّ بُكَيرُ بنُ حُمرانَ الَّذي قَتَلَ مُسلِماً ، فَقالَ لَهُ ابنُ زِيادٍ : قَتَلتَهُ ؟ قالَ : نَعَم ، قالَ : فَما كانَ يَقولُ وأنتُم تَصعَدونَ بِهِ ؟ قالَ : كانَ يُكَبِّرُ ويُسَبِّحُ ويَستَغفِرُ ، فَلَمّا أدنَيتُهُ لِأَقتُلَهُ ، قالَ : اللَّهُمَّ احكُم بَينَنا وبَينَ قَومٍ كَذَّبونا وغَرّونا ، وخَذَلونا وقَتَلونا . فَقُلتُ لَهُ : اُدنُ مِنّي ، الحَمدُ للَّهِ‏ِ الَّذي أقادَني مِنكَ ، فَضَرَبتُهُ ضَربَةً لَم تُغنِ شَيئاً . فَقالَ [مُسلِمٌ‏] : أما تَرى‏ في خَدَشٍ تَخدِشنيهِ وَفاءً مِن دَمِكَ أيُّهَا العَبدُ ؟ فَقالَ ابنُ زِيادٍ : أوَ فَخراً عِندَ المَوتِ ! قالَ : ثُمَّ ضَرَبتُهُ الثّانِيَةَ فَقَتَلتُهُ (تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۷۸ ، الكامل فى التاريخ : ج ۲ ص ۵۴۴) .

تعداد بازدید : 174617
صفحه از 873
پرینت  ارسال به