۴۷۳.الأخبار الطوال : ابن زياد ، دستور داد مسلم را به بالاى قصر در مقابل مردم بردند و مردم در جلوى درِ قصر از طرف ميدان بودند و وقتى مردم ، مسلم را ديدند، گردنش زده شد و سر به داخل ميدان افتاد. سپس سر به بدن ، ملحق شد. كسى كه او را گردن زد ، احمر بن بُكَير بود .۱
۴۷۴.الملهوف : ابن زياد ، دستور داد بُكَير بن حُمران، مسلم را به بالاى قصر ببرد و بكشد. او مسلم را بالا برد و مسلم ، تسبيح خداى متعال مىگفت و استغفار مىكرد و بر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله درود مىفرستاد. بُكَير ، گردن مسلم را زد و از بالاى قصر پايين آمد ، در حالى كه وحشتزده بود.
ابن زياد به وى گفت: چه شده است؟
گفت: اى امير ! به هنگام كشتن مسلم ، مردى سياه و زشتچهره در برابر خود ديدم كه انگشتش را دندان مىگرفت - يا گفت: لبش را مىگزيد - . چنان بىتاب شدم كه سابقه نداشت.
ابن زياد گفت: شايد وحشت كردهاى !۲
۴۷۵.الفتوح : ابن زياد گفت: مسلم را به بالاى قصر ببريد و گردنش را بزنيد و سپس بدن را به سرش ملحق سازيد.
مسلم گفت: به خدا سوگند - اى پسر زياد - اگر تو از قريش بودى ، يا ميان من و تو خويشاوندى بود ، هرگز مرا نمىكشتى ؛ ولى تو پسر پدرت هستى [ و بىريشه ] !
ابن زياد ، او را وارد قصر كرد و مرد شامى را كه مسلم بر سرش ضربتى زده بود ، خواست و به وى گفت: مسلم را بگير و به بالاى قصر ببر و خودت گردنش را بزن تا تسلّاى خاطرت باشد.
مسلم را به بالاى قصر بردند و او تسبيح خداوند متعال مىگفت و استغفار مىكرد. همچنين مىگفت: بار خدايا ! ميان ما و اين قومى كه ما را فريفتند و خوار ساختند، داورى فرما.
مسلم ، همچنان ذكر مىگفت ، تا اين كه به بالاى قصر برده شد . آن مرد شامى جلو آمد و گردن مسلم - كه خداوند ، رحمتش كند - را زد. مرد شامى نزد عبيد اللَّه آمد ، در حالى كه وحشتزده بود .
ابن زياد به وى گفت: چه شده است؟ او را كشتى؟
گفت: آرى. خدا كارهاى امير را سامان بخشد ؛ ليكن حادثهاى برايم پيش آمد كه به خاطر آن ، بىتابم و ترسيدهام.
ابن زياد گفت: چه رخ داده است؟
گفت: هنگامى كه او را كشتم ، در برابرم ، مردى بسيار سياه و زشت را ديدم كه انگشتش را دندان مىگرفت - يا گفت : لبش را مىگزيد - . از اين واقعه ، چنان بىتاب شدهام كه تا به حال ، چنين بىتاب نشده بودم.
ابن زياد ، لبخند زد و به او گفت: شايد وحشت كردهاى كه تاكنون اين كار را نكردهاى!۳
1.أمَرَ ابنُ زِيادٍ بِمُسلِمٍ فَرُقِيَ بِهِ إلى ظَهرِ القَصرِ ، فَاُشرِفَ بِهِ عَلَى النّاسِ ، وهُم عَلى بابِ القَصرِ مِمّا يَلِي الرَّحَبَةَ ، حَتّى إذا رَأَوهُ ضُرِبَت عُنُقُهُ هُناكَ ، فَسَقَطَ رَأسُهُ إلَى الرَّحَبَةِ ، ثُمَّ اُتبِعَ الرَّأسُ بِالجَسَدِ . وكانَ الَّذي تَوَلّى ضَربَ عُنُقِهِ أَحمَرُ بنُ بُكَيرٍ (الأخبار الطوال : ص ۲۴۱) .
2.أمَرَ ابنُ زِيادٍ بُكَيرَ بنَ حُمرانَ أن يَصعَدَ بِهِ [أي بِمُسلِمٍ] إلى أعلَى القَصرِ فَيَقتُلَهُ ، فَصَعِدَ بِهِ وهُوَ يُسَبِّحُ اللَّهَ تَعالى ويَستَغفِرُهُ ، ويُصَلّي عَلى نَبِيِّهِ صلى اللَّه عليه و آله ، فَضَرَبَ عُنُقَهُ ، ونَزَلَ وهُوَ مَذعورٌ .
فَقالَ لَهُ ابنُ زِيادٍ : ما شَأنُكَ ؟ فَقالَ : أيُّهَا الأَميرُ ، رَأَيتُ ساعَةَ قَتلِهِ رَجُلاً أسوَدَ شَنيءَ الوَجهِ حِذايَ ، عاضّاً عَلى إصبَعِهِ - أو قالَ عَلى شَفَتَيهِ - فَفَزِعتُ فَزَعاً لَم أفزَعهُ قَطُّ . فَقالَ ابنُ زِيادٍ : لَعَلَّكَ دَهِشتَ (الملهوف : ص ۱۲۲ ، بحار الأنوار : ج ۴۴ ص ۳۵۷) .
3.قالَ عُبَيدُ اللَّهِ بنُ زِيادٍ : اِلحَقوا بِهِ [أي بِمُسلِمٍ] إلى أعلَى القَصرِ فَاضرِبوا عُنُقَهُ ، وألحِقوا رَأسَهُ جَسَدَهُ .
فَقالَ مُسلِمٌ : أما وَاللَّهِ يَا بنَ زِيادٍ : لَو كُنتَ مِن قُرَيشٍ ، أو كانَ بَيني وبَينَكَ رَحِمٌ أو قَرابَةٌ لَما قَتَلتَني ، ولكِنَّكَ ابنُ أبيكَ !
قالَ : فَأَدخَلَهُ ابنُ زِيادٍ القَصرَ ، ثُمَّ دَعا رَجُلاً مِن أهلِ الشّام قَد كانَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ ضَرَبَهُ عَلى رَأسِهِ ضَربَةً مُنكَرَةً ، فَقالَ لَهُ : خُذ مُسلِماً وَاصعَد بِهِ إلى أعلَى القَصرِ ، وَاضرِب عُنُقَهُ بِيَدِكَ ، لِيَكونَ ذلِكَ أشفى لِصَدرِكَ .
قالَ : فَاُصعِدَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ إلى أعلَى القَصرِ ، وهُوَ في ذلِكَ يُسَبِّحُ اللَّهَ تَعالى ويَستَغفِرُهُ ، وهُوَ يَقولُ : اللَّهُمَّ احكُم بَينَنا وبَينَ قَومٍ غَرّونا وخَذَلونا .
فَلَم يَزَل كَذلِكَ ، حَتّى اُتِيَ بِهِ إلى أعلَى القَصرِ ، وتَقَدَّمَ ذلِكَ الشّامِيُّ فَضَرَبَ عُنُقَهُ - رَحِمَهُ اللَّهُ - ثُمَّ نَزَلَ الشّامِيُّ إلى عُبَيدِ اللَّهِ بنِ زِيادٍ وهُوَ مَدهوشٌ .
فَقالَ لَهُ ابنُ زِيادٍ : ما شَأنُكَ ؟ أقَتَلتَهُ ؟ قالَ : نَعَم ، أصلَحَ اللَّهُ الأَميرَ ، إلّا أنَّهُ عَرَضَ لي عارِضٌ ، فَأَنَا لَهُ فَزِعٌ مَرعوبٌ . فَقالَ : مَا الَّذي عَرَضَ لَكَ ؟ قالَ : رَأَيتُ ساعَةَ قَتَلتُهُ رَجُلاً حِذايَ أسوَدَ ، كَثيرَ السَّوادِ كَريهَ المَنظَرِ ، وهُوَ عاضٌّ عَلى إصبَعَيهِ - أو قالَ : شَفَتَيهِ - فَفَزِعتُ مِنهُ فَزَعاً لَم أفزَع قَطُّ مِثلَهُ !
قالَ : فَتَبَسَّمَ ابنُ زِيادٍ ، وقالَ لَهُ : لَعَلَّكَ دَهِشتَ ، وهذِهِ عادَةٌ لَم تَعتَدها قَبلَ ذلِكَ (الفتوح : ج ۵ ص ۵۸ ، مقتل الحسين عليه السلام ، خوارزمى : ج ۱ ص ۲۱۳) .