485
شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام ج1

۴۷۳.الأخبار الطوال : ابن زياد ، دستور داد مسلم را به بالاى قصر در مقابل مردم بردند و مردم در جلوى درِ قصر از طرف ميدان بودند و وقتى مردم ، مسلم را ديدند، گردنش زده شد و سر به داخل ميدان افتاد. سپس سر به بدن ، ملحق شد. كسى كه او را گردن زد ، احمر بن بُكَير بود .۱

۴۷۴.الملهوف : ابن زياد ، دستور داد بُكَير بن حُمران، مسلم را به بالاى قصر ببرد و بكشد. او مسلم را بالا برد و مسلم ، تسبيح خداى متعال مى‏گفت و استغفار مى‏كرد و بر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله درود مى‏فرستاد. بُكَير ، گردن مسلم را زد و از بالاى قصر پايين آمد ، در حالى كه وحشت‏زده بود.
ابن زياد به وى گفت: چه شده است؟
گفت: اى امير ! به هنگام كشتن مسلم ، مردى سياه و زشت‏چهره در برابر خود ديدم كه انگشتش را دندان مى‏گرفت - يا گفت: لبش را مى‏گزيد - . چنان بى‏تاب شدم كه سابقه نداشت.
ابن زياد گفت: شايد وحشت كرده‏اى !۲

۴۷۵.الفتوح : ابن زياد گفت: مسلم را به بالاى قصر ببريد و گردنش را بزنيد و سپس بدن را به سرش ملحق سازيد.
مسلم گفت: به خدا سوگند - اى پسر زياد - اگر تو از قريش بودى ، يا ميان من و تو خويشاوندى بود ، هرگز مرا نمى‏كشتى ؛ ولى تو پسر پدرت هستى [ و بى‏ريشه ] !
ابن زياد ، او را وارد قصر كرد و مرد شامى را كه مسلم بر سرش ضربتى زده بود ، خواست و به وى گفت: مسلم را بگير و به بالاى قصر ببر و خودت گردنش را بزن تا تسلّاى خاطرت باشد.
مسلم را به بالاى قصر بردند و او تسبيح خداوند متعال مى‏گفت و استغفار مى‏كرد. همچنين مى‏گفت: بار خدايا ! ميان ما و اين قومى كه ما را فريفتند و خوار ساختند، داورى فرما.
مسلم ، همچنان ذكر مى‏گفت ، تا اين كه به بالاى قصر برده شد . آن مرد شامى جلو آمد و گردن مسلم - كه خداوند ، رحمتش كند - را زد. مرد شامى نزد عبيد اللَّه آمد ، در حالى كه وحشت‏زده بود .
ابن زياد به وى گفت: چه شده است؟ او را كشتى؟
گفت: آرى. خدا كارهاى امير را سامان بخشد ؛ ليكن حادثه‏اى برايم پيش آمد كه به خاطر آن ، بى‏تابم و ترسيده‏ام.
ابن زياد گفت: چه رخ داده است؟
گفت: هنگامى كه او را كشتم ، در برابرم ، مردى بسيار سياه و زشت را ديدم كه انگشتش را دندان مى‏گرفت - يا گفت : لبش را مى‏گزيد - . از اين واقعه ، چنان بى‏تاب شده‏ام كه تا به حال ، چنين بى‏تاب نشده بودم.
ابن زياد ، لبخند زد و به او گفت: شايد وحشت كرده‏اى كه تاكنون اين كار را نكرده‏اى!۳

1.أمَرَ ابنُ زِيادٍ بِمُسلِمٍ فَرُقِيَ بِهِ إلى‏ ظَهرِ القَصرِ ، فَاُشرِفَ بِهِ عَلَى النّاسِ ، وهُم عَلى‏ بابِ القَصرِ مِمّا يَلِي الرَّحَبَةَ ، حَتّى‏ إذا رَأَوهُ ضُرِبَت عُنُقُهُ هُناكَ ، فَسَقَطَ رَأسُهُ إلَى الرَّحَبَةِ ، ثُمَّ اُتبِعَ الرَّأسُ بِالجَسَدِ . وكانَ الَّذي تَوَلّى‏ ضَربَ عُنُقِهِ أَحمَرُ بنُ بُكَيرٍ (الأخبار الطوال : ص ۲۴۱) .

2.أمَرَ ابنُ زِيادٍ بُكَيرَ بنَ حُمرانَ أن يَصعَدَ بِهِ [أي بِمُسلِمٍ‏] إلى‏ أعلَى القَصرِ فَيَقتُلَهُ ، فَصَعِدَ بِهِ وهُوَ يُسَبِّحُ اللَّهَ تَعالى‏ ويَستَغفِرُهُ ، ويُصَلّي عَلى‏ نَبِيِّهِ صلى اللَّه عليه و آله ، فَضَرَبَ عُنُقَهُ ، ونَزَلَ وهُوَ مَذعورٌ . فَقالَ لَهُ ابنُ زِيادٍ : ما شَأنُكَ ؟ فَقالَ : أيُّهَا الأَميرُ ، رَأَيتُ ساعَةَ قَتلِهِ رَجُلاً أسوَدَ شَني‏ءَ الوَجهِ حِذايَ ، عاضّاً عَلى‏ إصبَعِهِ - أو قالَ عَلى‏ شَفَتَيهِ - فَفَزِعتُ فَزَعاً لَم أفزَعهُ قَطُّ . فَقالَ ابنُ زِيادٍ : لَعَلَّكَ دَهِشتَ (الملهوف : ص ۱۲۲ ، بحار الأنوار : ج ۴۴ ص ۳۵۷) .

3.قالَ عُبَيدُ اللَّهِ بنُ زِيادٍ : اِلحَقوا بِهِ [أي بِمُسلِمٍ‏] إلى‏ أعلَى القَصرِ فَاضرِبوا عُنُقَهُ ، وألحِقوا رَأسَهُ جَسَدَهُ . فَقالَ مُسلِمٌ : أما وَاللَّهِ يَا بنَ زِيادٍ : لَو كُنتَ مِن قُرَيشٍ ، أو كانَ بَيني وبَينَكَ رَحِمٌ أو قَرابَةٌ لَما قَتَلتَني ، ولكِنَّكَ ابنُ أبيكَ ! قالَ : فَأَدخَلَهُ ابنُ زِيادٍ القَصرَ ، ثُمَّ دَعا رَجُلاً مِن أهلِ الشّام قَد كانَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ ضَرَبَهُ عَلى‏ رَأسِهِ ضَربَةً مُنكَرَةً ، فَقالَ لَهُ : خُذ مُسلِماً وَاصعَد بِهِ إلى‏ أعلَى القَصرِ ، وَاضرِب عُنُقَهُ بِيَدِكَ ، لِيَكونَ ذلِكَ أشفى‏ لِصَدرِكَ . قالَ : فَاُصعِدَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ إلى‏ أعلَى القَصرِ ، وهُوَ في ذلِكَ يُسَبِّحُ اللَّهَ تَعالى‏ ويَستَغفِرُهُ ، وهُوَ يَقولُ : اللَّهُمَّ احكُم بَينَنا وبَينَ قَومٍ غَرّونا وخَذَلونا . فَلَم يَزَل كَذلِكَ ، حَتّى‏ اُتِيَ بِهِ إلى‏ أعلَى القَصرِ ، وتَقَدَّمَ ذلِكَ الشّامِيُّ فَضَرَبَ عُنُقَهُ - رَحِمَهُ اللَّهُ - ثُمَّ نَزَلَ الشّامِيُّ إلى‏ عُبَيدِ اللَّهِ بنِ زِيادٍ وهُوَ مَدهوشٌ . فَقالَ لَهُ ابنُ زِيادٍ : ما شَأنُكَ ؟ أقَتَلتَهُ ؟ قالَ : نَعَم ، أصلَحَ اللَّهُ الأَميرَ ، إلّا أنَّهُ عَرَضَ لي عارِضٌ ، فَأَنَا لَهُ فَزِعٌ مَرعوبٌ . فَقالَ : مَا الَّذي عَرَضَ لَكَ ؟ قالَ : رَأَيتُ ساعَةَ قَتَلتُهُ رَجُلاً حِذايَ أسوَدَ ، كَثيرَ السَّوادِ كَريهَ المَنظَرِ ، وهُوَ عاضٌّ عَلى‏ إصبَعَيهِ - أو قالَ : شَفَتَيهِ - فَفَزِعتُ مِنهُ فَزَعاً لَم أفزَع قَطُّ مِثلَهُ ! قالَ : فَتَبَسَّمَ ابنُ زِيادٍ ، وقالَ لَهُ : لَعَلَّكَ دَهِشتَ ، وهذِهِ عادَةٌ لَم تَعتَدها قَبلَ ذلِكَ (الفتوح : ج ۵ ص ۵۸ ، مقتل الحسين عليه السلام ، خوارزمى : ج ۱ ص ۲۱۳) .


شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام ج1
484

۴۷۲.الثقات، ابن حبّان : مسلم بن عقيل را بر عبيد اللَّه وارد كردند. او را به بالاى قصر بردند ، در حالى كه قرآن مى‏خواند و بر زبان، تسبيح و تكبير داشت و مى‏گفت: بار خدايا ! ميان ما و قومى كه ما را فريفتند و تكذيب كردند و خوار ساختند و ما را به اين روز انداختند، داورى فرما.
آن گاه عبيد اللَّه ، دستور گردن زدنِ مسلم بن عقيل را صادر كرد. بُكَير بن حُمرانِ احمرى ، در كنار ديوار ، گردن مسلم بن عقيل را زد. جنازه‏اش از بالا افتاد . آن گاه سرِ او را به بدنش ملحق ساخت .۱

1.وأدخَلوهُ [أي مُسلِمَ بنَ عَقيلٍ‏] عَلى‏ عُبَيدِ اللَّهِ ، فَاُصعِدَ القَصرَ وهُوَ يَقرَأُ ويُسَبِّحُ ويُكَبِّرُ ويَقولُ : اللَّهُمَّ احكُم بَينَنا وبَينَ قَومٍ غَرّونا ، وكَذَّبونا ، ثُمَّ خَذَلونا ، حَتّى‏ دُفِعنا إلى‏ ما دُفِعنا إلَيهِ . ثُمَّ أمَرَ عُبَيدُ اللَّهِ بِضَربِ رَقَبَةِ مُسلِمِ بنِ عَقيلٍ ، فَضَرَبَ رَقَبَةَ مُسلِمِ بنِ عَقيلٍ بُكَيرُ بنُ حُمرانَ الأَحمَرِيُّ عَلى‏ طَرَفِ الجِدارِ ، فَسَقَطَت جُثَّتُهُ ، ثُمَّ أتَبَعَ رَأسَهَ جَسَدَهُ (الثقات ، ابن حبّان : ج ۲ ص ۳۰۸ . نيز ، ر . ك : تهذيب الكمال : ج ۶ ص ۴۲۶) .

تعداد بازدید : 174224
صفحه از 873
پرینت  ارسال به