۵۲۸.مروج الذهب : ابو بكر بن حارث۱ بن هشام، بر حسين عليه السلام وارد شد و گفت: اى پسرعمو! خويشاوندى ، مرا به مِهر آورده است و نمىدانم جايگاهم نزد تو براى نصيحت چيست؟
فرمود: «اى ابو بكر! تو اهل فريب نيستى و اتّهامى ندارى. پس بگو» .
ابو بكر گفت: پدرت در پيشينه، از تو جلوتر بود و در اسلام، از تو نيكونشانتر و استوارتر بود . مردم هم به او اميدوارتر و نسبت به او ، حرف شنوتر و بيشتر بر گرد او بودند. او به سوى معاويه حركت كرد، زمانى كه عموم مردم، جز شاميان ، گرد او اجتماع كرده بودند و او از معاويه گرامىتر بود ؛ ولى مردم ، او را رها كردند و به خاطر آزمندى و بخل به دنيا، از يارى او، روى برگرداندند . پس جرعههاى خشم را بر او خوراندند و چندان با او ناسازگارى ورزيدند كه با كرامت و خرسندى ، به خدا پيوست. پس از پدرت نيز با برادرت چنان كردند كه بر همه آن ، گواهى و آن را ديدى .
و اينك ، تو آهنگ رفتن به سوى كسانى دارى كه با پدر و برادرت دشمنى ورزيدند و با آنان به جنگ مردم شام و عراق و كسى كه از تو آمادهتر و نيرومندتر است ، مىروى و مردم، از او بيشتر در بيم و اميدند.
پس چون گزارش حركت تو به آنان برسد، مردم را - كه بندگان دنيايند - با ثروت، به سركشى [و شورش ]مىخوانند و آنان ، پس از آن كه به تو وعده يارى دادهاند ، با تو خواهند جنگيد و كسانى كه تو را بيشتر از كسى كه به او كمك مىكنند ، دوست دارند ، نيز تو را رها خواهند كرد. پس خدا را در باره خودت ، ياد كن .
آن گاه حسين عليه السلام فرمود: «پسرعمو! خدا به تو پاداش نيكو دهد. در رأى خود، انديشيده بودى. هر چه خدا بخواهد ، همان مىشود» .
پس ابو بكر گفت : ما از آنِ خداييم و [ شهادت ] ابا عبد اللَّه را به حساب خدا مىگذاريم .
آن گاه بر حارث بن خالد بن عاص بن هشام مخزومى، فرماندار مكّه، وارد شد، در حالى كه اين شعر را مىخواند:
چه بسيار خيرخواهانى كه سخن مىگويند و نافرمانى مىشوندو چه بسيار بدانديشانى كه خيرخواه انگاشته مىشوند .
حارث گفت: منظورت چيست؟
پس آنچه را به حسين عليه السلام گفته بود، گزارش كرد . حارث گفت: به پروردگار كعبه سوگند كه در حقّ او ، نيكخواهى كردهاى .۲
1.صحيح اين نام ، «ابو بكر بن عبد الرحمان بن حارث بن هشام» است .
2.دَخَلَ أبو بَكرِ بنِ الحارِثِ بنِ هِشامٍ عَلَى الحُسَينِ عليه السلام ، فَقالَ : يَا بنَ عَمِّ ، إنَّ الرَّحِمَ يُظائِرُني عَلَيكَ ، ولا أدري كَيفَ أنَا فِي النَّصيحَةِ لَكَ؟
فَقالَ : يا أبا بَكرٍ ، ما أنتَ مِمَّن يُستَغَشُّ ولا يُتَّهَمُ ، فَقُل .
فَقالَ أبو بَكرٍ : كانَ أبوكَ أقدَمَ سابِقَةً ، وأحسَنَ فِي الإِسلامِ أثَراً ، وأشَدَّ بَأساً ، وَالناسُ لَه أرجى ، ومِنهُ أسمَعَ ، وعَلَيهِ أجمَعَ ، فَسارَ إلى مُعاوِيَةَ وَالنّاسُ مُجتَمِعونَ عَلَيهِ ، إلّا أهلَ الشّامِ ، وهُوَ أعَزُّ مِنهُ ، فَخَذَلوهُ وتَثاقَلوا عَنهُ ، حِرصاً عَلَى الدُّنيا وضَنّاً بِها ، فَجَرَّعوهُ الغَيظَ ، وخالَفوهُ ، حَتّى صارَ إلى ما صارَ إلَيهِ مِن كَرامَةِ اللَّهِ ورِضوانِهِ .
ثُمَّ صَنَعوا بِأَخيكَ بَعدَ أبيكَ ما صَنَعوا ، وقَد شَهِدتَ ذلِكَ كُلَّهُ ورَأَيتَهُ ، ثُمَّ أنتَ تُريدُ أن تَسيرَ إلَى الَّذينَ عَدَوا عَلى أبيكَ وأخيكَ ، تُقاتِلُ بِهِم أهلَ الشّامِ وأهلَ العِراقِ ، ومن هُوَ أعَدُّ مِنكَ وأقوى ، وَالنّاسُ مِنهُ أخوَفُ ولَهُ أرجى ! فَلَو بَلَغَهُم مَسيرُكَ إلَيهِم لَاستَطغَوُا النّاسَ بِالأَموالِ ، وهُم عَبيدُ الدُّنيا ، فَيُقاتِلُكَ مَن وَعَدَكَ أن يَنصُرَكَ ، ويَخذُلُكَ مَن أنتَ أحَبُّ إلَيهِ مِمَّن يَنصُرُهُ ، فَاذكُرِ اللَّهَ في نَفسِكَ .
فَقالَ الحُسَينُ عليه السلام : جَزاكَ اللَّهُ خَيراً يَابنَ عَمِّ ، فَقَد أجهَدَكَ رَأيُكَ ، وَمهما يَقضِ اللَّهُ يَكُن .
فَقالَ : إنّا للَّهِِ ! وعِندَ اللَّهِ نَحتَسِبُ يا أبا عَبدِ اللَّهِ . ثُمَّ دَخَلَ عَلَى الحارِثِ بنِ خالِدِ بنِ العاصِ بنِ هِشامٍ المَخزومِيِّ - والي مَكَّةَ - وهُوَ يَقولُ :
كَم نَرى ناصِحاً يَقولُ فَيُعصى
وظَنينَ المَغيبِ يُلفى نَصيحاً
فَقالَ : وما ذاكَ ؟ فَأَخبَرَهُ بِما قالَ لِلحُسَينِ عليه السلام ، فَقالَ : نَصَحتَ لَهُ ورَبِّ الكَعبَةِ (مروج الذهب : ج ۳ ص ۶۶) .