۵۵۴.تاريخ دمشق- به نقل از شَعبى -: چون حسين بن على عليه السلام راهى عراق شد، به ابن عمر گفته شد: راستى برادرت حسين، رهسپار عراق شده است . اين بود كه نزد حسين عليه السلام آمد و او را به خدا سوگند داد و گفت : به راستى كه مردم عراق ، مردم بدى هستند و پدرت را كشتند و برادرت را [نيزه ]زدند و چنين و چنان كردند .
چون از او نوميد شد، دست به گردن او آويخت و ميان دو ديدهاش را بوسيد و گفت: تو را كه كشته مىشوى، به خدا مىسپارم. از پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله شنيدم كه مىفرمود : «خدا، دنيا را براى شما نخواسته است» .۱
۵۵۵.تذكرة الخواصّ : واقدى مىگويد : چون خبر حركت حسين عليه السلام به عبد اللَّه بن عمر رسيد ، در راه بر او وارد شد و او را نكوهيد، سرزنش كرد و از حركت ، نهى نمود و به او گفت: اى ابا عبد اللَّه! از جدّت پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله شنيدم كه مىگويد: «مرا به دنيا چه كار؟! و دنيا را به من چه كار؟!» و تو ، پاره تن اويى .
آن گاه، مانند آنچه را ابن عبّاس به او گفته بود، گفت . چون او را بر رفتن، جدّى يافت ، ميان ديدگانش را بوسيد و گريست و گفت : تو را - كه كشته مىشوى - ، به خدا مىسپارم .۲
۵۵۶.تاريخ دمشق- به نقل از يحيى بن اسماعيل بن سالم اسدى -: شنيدم كه شَعبى در باره ابن عمر ، چنين روايت مىكرد كه : او در كنار چشمه آب خود بود كه خبر رسيد حسين بن على عليه السلام رهسپار عراق شده است. پس از سه شب راه پيمودن ، به او رسيد و به وى گفت: كجا مىروى؟
فرمود : «عراق» و طومارها و نامههايى همراهش بود .
سپس فرمود : «اينها، نامهها و پيمانهاى آنان است» .
پس گفت: نزدشان نرو. او نپذيرفت.
ابن عمر گفت : من برايت حديثى را مىگويم. جبرئيل عليه السلام نزد پيامبر صلى اللَّه عليه و آله آمد و او را ميان دنيا و آخرت، مخيّر ساخت و او آخرت را برگزيد و نه دنيا را. شما نيز پاره تن پيامبر صلى اللَّه عليه و آله هستيد. به خدا سوگند ، هيچ يك از شما به دنيا دست نمىيابد و خدا، آن را جز براى آن كه خيرتان در آن بوده ، از شما دريغ نداشته است.
پس امام عليه السلام از بازگشت، سر باز زد . ابن عمر ، وى را در آغوش گرفت و گريست و گفت: تو را كه كشته مىشوى ، به خدا مىسپارم .۳
1.لَمّا تَوَجَّهَ الحُسَينُ بنُ عَلِيٍّ عليه السلام [إلَى] العِراقِ ، قيل لِابنِ عُمَرَ : إنَّ أخاكَ الحُسَينَ عليه السلام قَد تَوَجَّهَ إلَى العِراقِ ، فَأَتاهُ فَناشَدَهُ اللَّهَ ، فَقالَ : إنَّ أهلَ العِراقِ قَومٌ مَناكيرُ ، وقَد قَتَلوا أباكَ ، وضَرَبوا أخاكَ ، وفَعَلوا وفَعَلوا !
فَلَمّا أيِسَ مِنهُ ، عانَقَهُ وقَبَّلَ بَينَ عَينَيهِ ، وقالَ : أستَودِعُكَ اللَّهَ مِن قَتيلٍ ! سَمِعتُ رَسولَ اللَّهِ صلى اللَّه عليه و آله يَقولُ : إنَّ اللَّهَ عزّوجل أبى لَكُمُ الدُّنيا (تاريخ دمشق : ج ۱۴ ص ۲۰۱ ح ۳۵۴۱) .
2.قالَ الواقِدِيُّ : ولَمّا بَلَغَ عَبدَ اللَّهِ بنَ عُمَرَ ما عَزَمَ عَلَيهِ الحُسَينُ عليه السلام ، دَخَلَ عَلَيهِ سفرى ، فَلامَهُ ووَبَّخَهُ ونَهاهُ عَنِ المَسيرِ .
وقالَ لَهُ : يا أبا عَبدِ اللَّهِ ! سَمِعتُ جَدَّكَ رَسولَ اللَّهِ صلى اللَّه عليه و آله يَقولُ : «ما لي ولِلدُّنيا ، وما لِلدُّنيا وما لي» ، وأنتَ بَضعَةٌ مِنهُ . وذَكَرَ لَهُ نَحوَ ما ذَكَرَ ابنُ عَبّاسٍ ، فَلمّا رَآهُ مُصِرّاً عَلَى المَسيرِ ، قَبَّلَ ما بَينَ عَينَيهِ وبَكى ، وقالَ : أستَودِعُكَ اللَّهَ مِن قَتيلٍ (تذكرة الخواصّ : ص ۲۴۰) .
3.سَمِعتُ الشَّعبِيَّ يُحَدِّثُ عَنِ ابنِ عُمَرَ : أنَّهُ كانَ بِماءٍ لَهُ ، فَبَلَغَهُ أنَّ الحُسَينَ بنَ عَلِيٍّ عليه السلام قَد تَوَجَّهَ إلَى العِراقِ ، فَلَحِقَهُ عَلى مَسيرَةِ ثَلاثِ لَيالٍ ، فَقالَ لَهُ : أينَ تُريدُ ؟ فَقالَ : العِراقَ ، وإذا مَعَهُ طَواميرُ [و ]كُتُبٌ ، فَقالَ : هذِهِ كُتُبُهُم وبَيعَتُهُم ، فَقالَ : لا تَأتِهِم ، فَأَبى .
قالَ : إنّي مُحَدِّثُكَ حَديثاً : إنَّ جِبريلَ أتَى النَّبِيَّ صلى اللَّه عليه و آله فَخَيَّرَهُ بَينَ الدُّنيا وَالآخِرَةِ ، فَاختارَ الآخِرَةَ ولَم يُرِدِ الدُّنيا ، وإنَّكُم بَضعَةٌ مِن رَسولِ اللَّهِ صلى اللَّه عليه و آله ، وَاللَّهِ لا يَليها أحَدٌ مِنكُم ، وما صَرَفَهَا اللَّهُ عَنكُم إلّا لِلَّذي هُوَ خَيرٌ لَكُم . فَأبى أن يَرجِعَ .
قالَ : وَاعتَنَقَهُ ابنُ عُمَرَ وبَكى ، وقالَ : أستَودِعُكَ اللَّهَ مِن قَتيلٍ ! (تاريخ دمشق : ج ۱۴ ص ۲۰۲ ، مقتل الحسين عليه السلام ، خوارزمى : ج ۱ ص ۲۲۱) .