۵۹۸.الطبقات الكبرى (الطبقة الخامسة من الصحابة) : عبد اللَّه بن عبّاس نزد امام حسين عليه السلام آمد و مدّتى طولانى با وى سخن گفت و چنين گفت: تو را به خدا كه فردا ، خود را به حال تباهى به كشتن نده و به عراق نرو ، و اگر ناچارى، بِايست تا آيين حج انجام شود و مردم را ببينى و بدانى كه چه مىخواهند . سپس به رأى خود بنگر . اين ، در دهم ذى حجّه سال شصت بود . امّا حسين عليه السلام نپذيرفت ، جز آن كه به سوى عراق برود.
ابن عبّاس به او گفت: به خدا ، گمان مىبرم كه فردا در ميان همسران و دخترانت كشته شوى ، چنان كه عثمان در ميان همسران و دخترانش كشته شد ، ونگرانم كه به راه عثمان بروى و در آن صورت، (إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَيْهِ رَ جِعُونَ) .
حسين عليه السلام فرمود : «اى پدر عبّاس ! تو پير شدهاى .
پس ابن عبّاس گفت: اگر نبود كه براى من يا تو زشت است، دستانم را [براى جلوگيرى از رفتنت] در سرت فرو مىبردم ، و اگر مىدانستم كه با دست به گريبان شدن با تو ، همين جا مىمانى ، اين كار را مىكردم ؛ ولى گمان نمىبرم كه اين كار براى من ، سودى داشته باشد.
حسين عليه السلام به او فرمود : «اگر در جايى چنين و چنان [كه گفتى] كشته شوم، بهتر است از اين كه حرمت مكّه به وسيله من شكسته شود» .
ابن عبّاس ، گريست و گفت: چشمان ابن زبير را روشن مىكنى ! به جان خودم ، اين ، همان است كه مايه خُرسندى او خواهد شد .
سپس عبد اللَّه بن عبّاس، خشمگين ، از نزد او رفت . ابن زبير ، بر در ، ايستاده بود . ابن عبّاس ، چون او را ديد ، گفت: اى فرزند زبير ! آنچه دوست داشتى ، پيش آمد. چشمت روشن باد ! ابا عبد اللَّه مىرود و حجاز را به تو وا مىگذارد:
اى چكاوك كه در مَعمَر هستى !جا براى تو ، خالى شد . پس تخم بگذار و بانگ برآور
و هر اندازه كه مىخواهى ، منقار بر زمين بزن .۱