۵۹۹.الفتوح : حسين عليه السلام وارد مكّه شد و مردم آن جا ، بسيار خرسند شدند . بامداد و شامگاه ، نزد او ، رفت و آمد مىكردند و اين ، بر عبد اللَّه بن زبير ، گران آمد؛ زيرا او طمع كرده بود كه مردم مكّه با او بيعت كنند ؛ ولى چون حسين عليه السلام آمد، كار بر او سخت شد . او ، آنچه را در درون داشت ، براى حسين عليه السلام آشكار نمىساخت و نزد او رفت و آمد مىكرد و در نمازش حاضر مىشد و نزد او مىنشست و از او سخن مىشنيد . با وجود اين ، مىدانست كه تا حسين عليه السلام در مكّه است ، هيچ يك از اهالىِ آن با وى بيعت نمىكند ؛ چون حسين عليه السلام در نزد آنان ، از ابن زبير ، باعظمتتر بود.
خبر به مردم كوفه رسيد كه حسين عليه السلام به مكّه آمده است و حسين عليه السلام بقيه ماه شعبان و تمام ماههاى رمضان، شوّال و ذى قعده را در مكّه ماند.
در آن ايّام ، عبد اللَّه بن عبّاس و عبد اللَّه بن عمر بن خطّاب ، در مكّه بودند . آن دو با هم بر حسين عليه السلام وارد شدند و قصد داشتند به مدينه برگردند. ابن عمر به حسين عليه السلام گفت: اى ابا عبد اللَّه ! رحمت خدا بر تو باد ! از خدايى كه بازگشت تو به سوى اوست، پروا كن. از دشمنىِ اين خاندان با خودتان و ستمى كه بر شما كردهاند، آگاهى و اين مرد، يزيد بن معاويه ، بر مردم ، فرمانروا شده است. ايمن نيستم [و مىترسم ]كه مردم براى سيم و زر ، به وى روى آورند و تو را بكشند و در اين راه ، انسانهاى بسيارى نابود شوند. از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله شنيدم كه مىفرمود: «حسين، كشته مىشود، و اگر او را كشتند و تنها نهادند و يارىاش نكردند، خدا تا قيامت ، آنان را خوار خواهد كرد».
من به تو پيشنهاد مىكنم از درِ سازش - كه مردم نيز آن گونه وارد شدهاند - وارد شوى و چنان كه در گذشته بر معاويه شكيبايى كردى، شكيبايى كن. شايد خدا، ميان تو و اين گروه ستمگر ، حكم رانَد.
حسين عليه السلام به او فرمود : «اى ابو عبد الرحمان ! من با يزيد ، بيعت و سازش كنم، در حالى كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله در باره او و پدرش، آن فرمود كه فرمود؟!» .
ابن عبّاس گفت: درست گفتى ، اى ابا عبد اللَّه ! پيامبر صلى اللَّه عليه و آله در زمان حياتش فرمود: «ما را چه با يزيد؟! خدا ، او را مبارك نكند ! او فرزندم و فرزند دخترم ، حسين ، را مىكشد. سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، فرزندم در برابر مردمى كه از او دفاع نمىكنند، كشته نمىشود، مگر آن كه خدا ، ميان دلها و زبانهايشان، جدايى مىافكند» .
آن گاه ابن عبّاس گريست . حسين عليه السلام هم با او گريست و فرمود : «اى ابن عبّاس ! تو مىدانى كه من ، فرزند دختر پيامبرم؟» .
ابن عبّاس گفت: به خدا سوگند، آرى . مىدانيم و مىدانيم كه در تمام دنيا ، جز تو ، كسى نيست كه فرزند دختر پيامبر باشد ، و اين كه يارى تو ، بر اين امّت ، واجب است، همانند وجوب نماز و زكات - كه يكى بدون ديگرى ، پذيرفته نيست - .
حسين عليه السلام فرمود : «اى ابن عبّاس ! در باره مردمى كه فرزند دختر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله را از سرا و منزل و زادگاهش و از حرم پيامبرش و از همسايگىِ قبر او و زادگاه و مسجد و جايگاه هجرتش بيرون كردند، چه مىگويى ؛ آنان كه او را نگران و ترسان، رها كردند كه در جايى ، آرام نگيرد و در منزلى، پناه نجويد و قصد آنان، كشتن و ريختن خون اوست، در حالى كه وى به خدا شرك نورزيده است و جز او سرپرستى بر نگرفته و از آنچه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و خليفگانِ پس از او بر آن بودند، جدا نشده است؟» .
ابن عبّاس گفت: در باره آنان ، جز اين آيه را نمىگويم: (آنان ، به خدا و پيامبرش كفر ورزيدند و نماز را جز با حالت سستى نمىخوانند)۱ . (در برابر مردم ، خودنمايى مىكنند و جز اندكى ، از خدا ياد نمىكنند. ميان آن [دو گروه] ، دو دلاند . نه با ايناناند و نه با آناناند ، و هر كه خدا گمراهش ساخت ، راهى براى او نخواهى يافت)۲ و بر چنين كسانى ، بزرگترين ضربه فرود خواهد آمد.
و امّا تو - اى پسر دختر پيامبر - ، به راستى كه سرآمدِ افتخار به پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله و پسرِ همانندِ مريم عَذرايى. اى پسر دختر پيامبر ! گمان مبر كه خدا، از آنچه ستمگران مىكنند، بىخبر است. من گواهى مىدهم كه هر كس از همراهىِ تو روى بگردانَد و در ستيز با تو و نبرد با پيامبرت محمّد صلى اللَّه عليه و آله طمع ورزد، هيچ بهرهاى نخواهد داشت.
حسين عليه السلام فرمود: «خدايا ! گواه باش» .
ابن عبّاس گفت: اى پسر دختر پيامبر ! فدايت شوم ! گويى مرا به سوى خود مىخوانى و از من مىخواهى كه يارىات كنم! به خدايى كه جز او خدايى نيست، اگر با اين شمشيرم در پيشِ روى تو، چنان ضربه زنم كه شمشيرم ، به تمامى ، خُرد شود ، يكصدمِ حقّ تو را نگزاردهام. اينك ، پيش روى تو ام . به من ، فرمان بده».
ابن عمر گفت: درنگ كنيد! اى ابن عبّاس ! ما را از اين [گرفتارى] بِرَهان.
سپس ابن عمر ، به حسين عليه السلام رو كرد و گفت: اى ابا عبد اللَّه ! در آنچه تصميم دارى، درنگ كن و از اين جا به مدينه باز گرد و از در سازش با اين قوم ، وارد شو و از ميهن خود و حرم جدّت پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله، غايب مباش و براى اينان كه بهرهاى ندارند، حجّت و راهى بر ضدّ خود مگذار ، و اگر مىخواهى [با يزيد ]بيعت نكنى، آزاد هستى تا در كارت بنگرى ؛ زيرا اميد است كه يزيد بن معاويه ، جز اندكى زنده نماند و خداوند ، تو را از كارش كفايت كند.
حسين عليه السلام فرمود : «اُف بر اين سخن، تا آن زمان كه آسمانها و زمين هستند ! اى عبد اللَّه ! تو را به خدا ، من در اين كار ، دچار خطايم؟ اگر در نظر تو بر خطا هستم ، مرا [از خطايم] باز گردان كه من فروتن، شنوا و پذيرايم».
ابن عمر گفت: نه ، خدايا ! خداوند ، پسر دختر پيامبرش را بر خطا ننهاده است و يزيد بن معاويه ، در كار خلافت ، همانند تو - كه پاك و برگزيده نسل پيامبر خدايى - نيست ؛ ولى مىترسم اين چهره زيبا و نيكوى تو ، با شمشير ، نواخته شود و از اين امّت ، آنچه را دوست ندارى ، ببينى . پس با ما به مدينه باز گرد و اگر دوست ندارى بيعت كنى، هرگز بيعت نكن و در خانهات بنشين .
حسين عليه السلام فرمود : «اى ابن عمر ! [ تصوّر سخن تو ] دور است . اين گروه، چه به من دست يابند و چه به من دست نيابند ، مرا رها نمىكنند و پيوسته بر آن اند تا اگرچه به زور ، بيعت كنم و يا مرا بكُشند .
اى عبد اللَّه ! مگر نمىدانى از پستى دنيا نزد خداى متعال است كه سرِ يحيى بن زكريّا ، براى بدكارهاى از بدكارگان بنى اسرائيل ، ارمغان برده شد ، در حالى كه سر با برهان، بر ضدّ آنان سخن مىگفت؟
اى ابو عبد الرحمان ! مگر نمىدانى كه بنى اسرائيل ، در ميان طلوع سپيده تا بر آمدن خورشيد، هفتاد پيامبر را مىكشتند و پس از آن ، در بازارهايشان ، همگى به داد و ستد مىنشستند، چنان كه گويى كارى نكردهاند ، و خدا در مورد آنان ، شتاب نورزيد و سپس آنان را سخت و مقتدرانه گرفت ؟
و اى ابو عبد الرحمان ! از خدا پروا كن و از يارىام ، رو بر متاب...» .
سپس حسين عليه السلام به عبد اللَّه بن عبّاس، رو كرد و گفت: اى ابن عبّاس ! تو پسرعموى پدرم هستى و از هنگامى كه تو را شناختهام ، پيوسته به نيكى فرمان مىدهى و به پدرم رايزنىهاى حكيمانه مىدادى . او پيوسته از تو خيرخواهى و رايزنى مىخواست و تو به درستى ، به او پيشنهاد مىدادى. پس در پناه و پشتيبانى خدا ، به مدينه برو و چيزى از خبرهاى تو ، بر من پوشيده نمىمانَد ؛ زيرا من در اين حرم، نشيمن دارم و تا وقتى كه ببينم مردمش مرا دوست دارند و يارىام مىكنند ، همواره در آن ، سُكنا خواهم گزيد . پس آن گاه كه مرا وا نهند، ديگران را جاىگزين آنان خواهم كرد و به سخنى چنگ خواهم زد كه ابراهيمِ خليل عليه السلام ، هنگامى كه در آتش افكنده شد ، آن را گفت: خداوند ، مرا بَسَنده است و او ، خوبْ كارگزارى است ! پس آتش ، بر او ، سرد و سلامت گشت».
در آن هنگام ، ابن عبّاس و ابن عمر ، سخت گريستند و حسين عليه السلام نيز مدّتى با آن دو ، گريست. پس از آن ، با آن دو خداحافظى كرد و ابن عمر و ابن عبّاس، به مدينه رفتند و حسين عليه السلام در مكّه اقامت گزيد .۳