۶۱۶.مروج الذهب : ابن زبير ، شنيد كه حسين عليه السلام آهنگ رفتن به كوفه دارد و او (حسين عليه السلام) گرانترينِ مردم بر او بود و جايگاهش در مكّه ، او را اندوهگين مىكرد ؛ زيرا مردم ، وى را با حسين عليه السلام برابر نمىكردند و براى او چيزى بهتر از اين نبود كه حسين عليه السلام از مكّه برود. پس نزد حسين عليه السلام آمد و گفت: اى ابا عبد اللَّه ! رأى تو چيست؟ به خدا، از وا نهادن جهاد با اين گروه به خاطر ستمشان و خوار كردن بندگان شايسته خدا، از خدا مىترسم .
حسين عليه السلام گفت: «آهنگ رفتن به كوفه دارم» .
گفت: خدا ، به تو توفيق دهد ! هان ! اگر من يارانى همانند تو در آن جا داشتم، از رفتن ، چشم نمىپوشيدم .
وى پس از آن ترسيد كه حسين عليه السلام به او بدگمان شود و گفت: كاش در اين جا مىماندى و ما و مردم حجاز را به بيعت با خويش ، فرا مىخواندى و ما بِدان ، شتاب مىورزيديم . تو براى آن (حكومت)، از يزيد و پدرش سزاوارترى .۱