۶۸۳.تاريخ الطبرى- به نقل از ابو مِخنَف -: سُدّى ، در باره مردى از بنى فَزاره ، برايم نقل كرد كه : در روزگار حَجّاج بن يوسف، در خانه حارث بن ابى ربيعه ، در محلّه خرمافروشان بوديم كه پس از زُهَير بن قَين از قبيله بنى عمرو بن يَشْكُر از تيره بَجيله ، به تيول در آمده بود (مُصادره شده بود) . مردم شام ، بِدان جا نمىآمدند و ما در آن جا پنهان بوديم. به مرد فزارى گفتم : از كار خودتان ، هنگامى كه با حسين بن على آمديد ، با من سخن بگو.
گفت: با زُهَير بن قَين بَجَلى بوديم - هنگامى كه از مكّه مىآمديم - و با حسين عليه السلام در يك راه بوديم ؛ امّا خوش نداشتيم كه با وى در يك منزلگاه باشيم. وقتى حسين عليه السلام حركت مىكرد، زُهَير بن قَين ، عقب مىماند و چون حسين عليه السلام فرود مىآمد، زُهَير حركت مىكرد، تا اين كه به منزلگاهى رسيديم كه به ناچار ، مىبايست با وى در يك جا مىبوديم . پس حسين عليه السلام سويى فرود آمد و ما نيز در سويى ديگر ، فرود آمديم.
نشسته بوديم و از غذايى كه داشتيم ، مىخورديم كه فرستاده حسين عليه السلام آمد و سلام گفت و وارد شد و گفت: اى زُهَير بن قَين ! ابا عبد اللَّه، حسين بن على ، مرا فرستاده كه پيش وى بيايى.
هر كس ، هر چه به دست داشت، گذاشت ، گويى پرنده بر سرمان نشسته بود!
همچنين دَلهَم ، دختر عمرو ، همسر زُهَير بن قَين ، برايم نقل كرد كه : به او گفتم: پسر پيامبر خدا ، به سوى تو مىفرستد و نمىروى؟ ! سبحان اللَّه ! چه مىشود اگر بروى و سخن وى را بشنوى و باز آيى؟
زهير بن قَين ، رفت و چيزى نگذشت كه خندان آمد و چهرهاش گشاده بود. سپس دستور داد تا خيمه و بار و اثاث وى را آوردند و همه به سوى حسين عليه السلام حَمل شد .
آن گاه به همسرش گفت: تو را طلاق دادم . پيش كسانت برو ، كه نمىخواهم به خاطر من ، به تو بدى برسد.
آن گاه به يارانش گفت: هر كس از شما كه مىخواهد، با من بيايد ، وگر نه اين ، واپسين ديدار است . اينك، داستانى را براى شما بگويم: به بَلَنجَر۱ يورش برديم و خدا ، پيروزمان كرد و غنيمتهايى را به دست آورديم. سلمان باهِلى۲ به ما گفت: «از پيروزىاى كه خدا نصيبتان كرد و غنيمتهايى كه گرفتيد، خرسنديد؟
گفتيم: آرى .
گفت: هنگامى كه جوانان خاندان محمّد صلى اللَّه عليه و آله را يافتيد ، از نبرد در كنار آنان ، خرسندتر باشيد تا از اين غنيمتهايى كه گرفتهايد ؛ امّا من ، شما را به خدا مىسپارم».
به خدا سوگند، پس از آن ، پيوسته پيشاپيش سپاهيان بود، تا كشته شد.۳
1.در معجم البلدان (ج ۱ ص ۴۸۹) آمده است: بَلَنجَر ، شهرى در سرزمين خَزَران (قفقاز) است . مىگويند : عبد الرحمان بن ربيعه ، آن جا را فتح كرد . بلاذرى گفته است : سلمان بن ربيعه باهلى ، آن را فتح كرد (ر. ك: نقشه شماره ۵ در پايان جلد ۲) .
2.سلمان بن ربيعه باهِلى ، اهل كوفه است. در جنگ قادسيّه حضور داشت. عمر بن خطّاب ، قضاوت شهر مدائن را به وى سپرد و او ، نخستين قاضى در عراق است. سپس ، او را بركنار كرد . او در نبرد با تركان ، شركت جُست و در فرمانروايى سعيد بن عاص در بَلَنْجَر در دوره خلافت عثمان ، كشته شد.
لازم است يادآورى گردد كه در برخى منابع تاريخى ، مانند : الإرشاد (ج ۲ ص ۷۳)، روضة الواعظين (ص ۱۹۷)، مقتل الحسين عليه السلام ، خوارزمى (ج ۱ ص ۲۲۵) و الكامل فى التاريخ (ج ۲ ص ۵۴۹) ، به جاى «سلمان باهلى»، «سلمان فارسى» آمده كه اشتباه است ؛ زيرا سلمان فارسى در زمان عمر ، از دنيا رفت ، حال آن كه فتح بَلَنْجَر ، در زمان عثمان صورت گرفت .
3.حَدَّثَنِي السَّدِّيُّ ، عَن رَجُلٍ مِن بَني فَزارَةَ ، قالَ : لَمّا كانَ زَمَنُ الحَجّاجِ بنِ يوسُفَ ، كُنّا في دارِ الحارِثِ بنِ أبي رَبيعَةَ الَّتي فِي التَّمّارينَ ، الَّتي اُقطِعَت بَعدَ زُهَيرِ بنِ القَينِ ، مِن بَني عَمرِو بنِ يَشكُرَ مِن بَجيلَةَ ، وكانَ أهلُ الشّامِ لا يَدخُلونَها ، فَكُنّا مُختَبِئينَ فيها ، قالَ : فَقُلتُ لِلفَزارِيِّ : حَدِّثني عَنكُم حينَ أقبَلتُم مَعَ الحُسَينِ بنِ عَلِيٍّ عليه السلام .
قالَ : كُنّا مَعَ زُهَيرِ بنِ القَينِ البَجَلِيِّ - حينَ أقبَلنا مِن مَكَّةَ - نُسايِرُ الحُسَينَ عليه السلام ، فَلَم يَكُن شَيءٌ أبغَضَ إلَينا مِن أن نُسايِرَهُ في مَنزِلٍ ، فَإِذا سارَ الحُسَينُ عليه السلام تَخَلَّفَ زُهَيرُ بنُ القَينِ ، وإذا نَزَلَ الحُسَينُ عليه السلام تَقَدَّمَ زُهَيرٌ ، حَتّى نَزَلنا يَومَئِذٍ في مَنزِلٍ لَم نَجدِ بُدّاً مِن أن نُنازِلَهُ فيهِ ، فَنَزَلَ الحُسَينُ عليه السلام في جانِبٍ ، ونَزَلنا في جانِبٍ .
فَبَينا نَحنُ جُلوسٌ نَتَغَدّى مِن طَعامٍ لَنا ، إذ أقبَلَ رَسولُ الحُسَينِ عليه السلام حَتّى سَلَّمَ ، ثُمَّ دَخَلَ فَقالَ : يا زُهَيرُ بنُ القَينِ ، إنَّ أبا عَبدِ اللَّهِ الحُسَينَ بنَ عَلِيٍّ عليه السلام بَعَثَني إلَيكَ لِتَأتِيَهُ ، قالَ : فَطَرَحَ كُلُّ إنسانٍ ما في يَدِهِ ، حَتّى كَأَنَّنا عَلى رُؤوسِنا الطَّيرُ .
قالَ أبو مِخنَفٍ : فَحَدَّثَتني دَلهَمُ بِنتُ عَمرٍو امرَأَةُ زُهَيرِ بنِ القَينِ ، قالَت : فَقُلتُ لَهُ : أيَبعَثُ إلَيكَ ابنُ رَسولِ اللَّهِ ثُمَّ لا تأتيهِ ؟ ! سُبحانَ اللَّهِ ! لَو أتَيتَهُ فَسَمِعتَ مِن كَلامِهِ ثُمَّ انصَرَفتَ .
قالَت : فَأَتاهُ زُهَيرُ بنُ القَينِ ، فَما لَبِثَ أن جاءَ مُستَبشِراً قَد أسفَرَ وَجهُهُ .
قالَت : فَأَمَرَ بِفُسطاطِهِ وثَقَلِهِ ومَتاعِهِ فَقُدِّمَ ، وحُمِلَ إلَى الحُسَينِ عليه السلام ، ثُمَّ قالَ لِامرَأَتِهِ : أنتِ طالِقٌ ، اِلحَقي بِأَهلِكِ ، فَإِنّي لا اُحِبُّ أن يُصيبَكِ مِن سَبَبي إلّا خَيرٌ .
ثُمَّ قالَ لِأَصحابِهِ : مَن أحَبَّ مِنكُم أن يَتبَعَني ، وإلّا فَإِنَّهُ آخِرُ العَهدِ ، إنّي سَاُحَدِّثُكُم حَديثاً :
غَزَونا بَلَنجَرَ ، فَفَتَحَ اللَّهُ عَلَينا ، وأصَبنا غَنائِمَ ، فَقالَ لَنا سَلمانُ الباهِلِيُّ : أفَرِحتُم بِما فَتَحَ اللَّهُ عَلَيكُم ، وأصَبتُم مِنَ الغَنائِمِ ؟! فَقُلنا : نَعَم ، فَقالَ لَنا : إذا أدرَكتُم شَبابَ آلِ مُحَمَّدٍ فَكونوا أشَدَّ فَرَحاً بِقِتالِكُم مَعَهُم مِنكُم بِما أصَبتُم مِنَ الغَنائِمِ ، فَأَمّا أنا ، فَإِنّي أستَودِعُكُمُ اللَّهَ ، قالَ : ثُمَّ وَاللَّهِ ما زالَ في أوَّلِ القَومِ حَتّى قُتِلَ (تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۹۶ ؛ الإرشاد : ج ۲ ص ۷۲) .