۶۸۵.الملهوف : گروهى از بنى فَزاره و بَجيله مىگويند: با زُهَير بن قَين ، از مكّه برمىگشتيم و با حسين عليه السلام همسفر بوديم و همسفرى با او ، بر ما بسيار ناگوار بود ؛ زيرا زنانش همراه او بودند و هر گاه در جايى فرود مىآمد، از او دورى مىجستيم و در ناحيهاى ديگر ، فرود مىآمديم.
يك روز در جايى فرود آمد كه چارهاى نداشتيم ، مگر اين كه با او فرود بياييم. مشغول خوردن غذا بوديم كه فرستاده حسين عليه السلام آمد و بر ما سلام كرد و سپس گفت: اى زُهَير بن قَين ! ابا عبد اللَّه ، مرا فرستاده تا تو به نزدش بروى.
هر يك از ما ، آنچه را در دست داشت، افكند و گويا پرنده بر روى سر ما بود.
همسرش ، دَيلَم دختر عمرو ، به او گفت: سبحان اللَّه! فرزند پيامبر خدا، پيغام مىدهد و تو نزد او نمىروى؟! كاش مىرفتى و به سخنش گوش فرا مىدادى !
زُهَير ، نزد ايشان رفت و لَختى نگذشت كه نويديافته، با چهرهاى درخشان آمد و فرمان داد تا خيمه و بار و بنه و كالايش را برچينند و به سوى حسين عليه السلام ببرند و به همسرش گفت: تو را طلاق دادم ؛ چون نمىخواهم جز بهره نيكو ، از من به تو برسد. آهنگ همراهى حسين عليه السلام كردهام تا جانم را فدايش نمايم و با جان ، از او پاسدارى كنم.
سپس دارايىِ همسرش را به او پس داد و او را به برخى پسرعموهايش سپرد كه او را به خانوادهاش برسانند.
همسرش به سوى او رفت و با او خداحافظى كرد و گريست و گفت: خدا ، برايت خير خواست . از تو مىخواهم كه در روز رستاخيز ، مرا نزد جدّ حسين ، ياد كنى.
سپس [زُهَير] به يارانش گفت: هر يك از شما دوست دارد، همراهم بيايد ، وگر نه اين ، واپسين ديدار من با اوست.۱