۶۹۳.تاريخ الطبرى : ابو مِخنَف مىگويد : قدامة بن سعيد بن زائدة بن قدامه ثقفى ، در باره رفتار محمّد بن اشعث با مسلم بن عقيل و اسارت وى نقل كرد كه : آن گاه ، مسلم ، رو به محمّد بن اشعث كرد و گفت: اى بنده خدا ! به خدا سوگند كه مىبينم از امان دادن به من ، ناتوانى . آيا خيرى در تو هست؟ آيا مىتوانى يكى را بفرستى كه از زبان من براى حسين عليه السلام پيغام ببرد - چرا كه مىدانم امروز با خاندان خويش به سوى شما روان شده، يا فردا روان مىشود و اين نگرانى و اندوهى كه [در وجود من ]مىبينى ، به سبب آن است - و بگويد: «ابن عقيل ، مرا پيش تو فرستاد ، در حالى كه به دست اين قوم ، اسير بود و مىدانست كه كشته مىشود . او مىگفت : با خاندان خويش ، باز گرد . مردم كوفه ، فريبت ندهند ، كه آنان، همان ياران پدرت هستند كه آرزوى جدايى از آنها را با مرگ يا كشته شدن داشت . مردم كوفه ، تو را و مرا تكذيب كردند و كسى كه تكذيب شد ، رأيش پذيرفته نمىشود» ؟
ابن اشعث گفت: به خدا ، چنين مىكنم و به ابن زياد نيز مىگويم كه به تو امان دادهام.
جعفر بن حُذَيفه طايى براى من (ابو مِخنَف) نقل كرد - و سعيد بن شيبان نيز اين گزارش را مىدانست - كه : محمّد بن اشعث، اِياس بن عَثِلِ طايى ، از قبيله بنى مالك بن عمرو بن ثُمامه، را - كه مردى شاعرپيشه بود و با محمّد ، رفت و آمد داشت - ، فرا خواند و به وى گفت: نزد حسين برو و اين نامه را به او برسان.
او در نامه ، سخنانى را كه ابن عقيل به او گفته بود ، نوشت و به وى گفت: اين ، توشه و اين ، لوازم سفر و اين هم از آنِ خانوادهات!
مرد گفت: پس مَركبم كو ؟ به راستى كه مَركب خودم ، ناتوان است .
گفت: اين نيز مركب و جهاز! سوار شو .
اِياس رفت و پس از چهار شبانهروز، حسين عليه السلام را در منزلگاه زُباله ديد و خبر را به وى گفت و نامه را به وى داد.
حسين عليه السلام به او فرمود : «آنچه مقدّر است ، همان مىشود . جان خويش و تباهى امّت را به خدا وا مىگذاريم» .۱