۷۳۱.الفتوح : حسين عليه السلام حركت كرد تا به قصر بنى مُقاتل رسيد . در آن جا خيمهاى برافراشته و نيزهاى بر زمين كوبيده و شمشيرى آخته و اسبى ايستاده بر آخور ديد. حسين عليه السلام فرمود: «اين خيمه ، از كيست؟» .
گفتند: از آنِ مردى به نام عبيد اللَّه بن حُرّ جعفى است .
حسين عليه السلام مردى از يارانش به نام حَجّاج بن مسروق جُعْفى را نزد وى فرستاد. حَجّاج آمد و وارد خيمه شد و بر او سلام كرد و او هم پاسخ داد . سپس عبيد اللَّه گفت: پشتِ سرت چيست؟
حَجّاج گفت: به خدا سوگند - اى پسر حُر - ، پشت سرم ، خير است . به خدا سوگند ، خداوند ، كرامتى نصيب تو كرده است ، اگر آن را بپذيرى .
عبيد اللَّه گفت: آن چيست؟
حَجّاج گفت: اين ، حسين بن على است كه تو را براى يارى خود ، فرا مىخوانَد . اگر به همراه او بجنگى ، پاداش خواهى داشت ، و اگر بميرى ، شهيد خواهى بود .
عبيد اللَّه ، در پاسخ وى گفت: به خدا سوگند، از كوفه بيرون نيامدم ، مگر بِدان جهت كه مبادا حسين بن على ، وارد آن شود و من در كوفه باشم و يارىاش نكنم ؛ چرا كه در كوفه ، هيچ پيرو و ياورى ندارد ، مگر آن كه به دنيا گراييده است ، جز آنان كه خداوند ، حفظشان كند . پس باز گرد و اين مطلب را به وى برسان.
حَجّاج ، نزد حسين عليه السلام آمد و جريان را به وى گفت . حسين عليه السلام برخاست و به همراه گروهى از برادرانش نزد او رفت . چون وارد شد و سلام كرد ، عبيد اللَّه بن حُر از بالاى مجلس ، بلند شد و حسين عليه السلام نشست و حمد و سپاس خدا را به جا آورد و سپس فرمود : «امّا بعد - اى پسر حر - ، همشهريان شما برايم نامه نوشتند و به من گزارش دادند كه بر يارىام اتّفاق دارند و برايم قيام مىكنند و با دشمنم مىجنگند ، و از من خواستند نزد آنان بروم . اينك آمدهام ؛ ولى گمان نمىكنم كه آنان بر آنچه گفتهاند ، ثابت باشند ؛ چرا كه به كشتن پسرعمويم مسلم بن عقيل و پيروانش كمك كردند و بر گِرد پسر مَرجانه، عبيد اللَّه بن زياد ، جمع شدهاند و با يزيد بن معاويه ، بيعت كردهاند .
و تو - اى پسر حُر - بدان كه خداوند به خاطر گناهان گذشته و رفتار پيشينت ، تو را مؤاخذه مىكند . اينك ، تو را به توبهاى فرا مىخوانم كه گناهانت را بشويد و تو را به يارى ما اهل بيت، دعوت مىكنم . اگر به حقّمان رسيديم ، خداوند را سپاس مىگوييم و آن را مىپذيريم و اگر از حقّمان باز داشته شديم و مورد ستم قرار گرفتيم ، تو ياور ما در جستجوى حق خواهى بود» .
عبيد اللَّه بن حُر گفت: به خدا سوگند - اى پسر دختر پيامبر - اگر در كوفه يارانى داشتى كه به همراهت نبرد مىكردند ، من سختترين جنگجو در برابر دشمنت بودم ؛ ولى پيروانت را در كوفه ديدم كه از ترس بنى اميّه و شمشيرهايشان ، خانهنشين شدهاند . تو را به خدا سوگند كه اين را از من نخواه ؛ ولى آنچه در توان دارم ، در اختيارت مىنهم . اين اسبم مُلْجَمه است . به خدا سوگند كه با آن در جستجوى چيزى نرفتم ، مگر بِدان دست يافتم و وقتى بر آن بودم ، كسى مرا دنبال نكرد كه به من برسد. اين شمشير را نيز بگير ، كه به خدا سوگند ، بر چيزى فرود نياوردم ، مگر آن كه آن را شكافت.
حسين عليه السلام فرمود: «اى پسر حر! ما براى اسب و شمشير نيامديم . ما آمديم و از تو يارى خواستيم . اگر نسبت به جانت بُخل مىورزى ، ما را نيازى به ثروت تو نيست و من ، گمراهان را ياور نمىگيرم. به راستى كه از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله شنيدم كه مىفرمود: "هر كس فرياد خاندانم را بشنود و آنان را در طلب حقّشان يارى نكند ، خداوند ، او را با صورت ، بر آتش مىافكند"» .
آن گاه حسين عليه السلام حركت كرد و به اقامتگاه خود باز گشت. چون فردا شد ، حسين عليه السلام حركت كرد و پسر حُر ، از اين كه يارى حسين عليه السلام را از دست داده بود ، پشيمان شد و چنين سرود:
اين حسرت را تا زندهام ، ميان سينه و گلو مىبينم .حسين ، از من ، بر ضدّ ستمگران و جدايىافكنان ، طلب يارى كرد .
اگر روزى ، جانم را در راهش مىدادم ،در روز رستاخيز ، به كرامت ، نايل مىشدم
به همراه پسر پيامبر - كه جانم به فدايش - .او خداحافظى كرد و رفت .
فردا در قصر [بهشت] به من مىگويد :«ما را رها مىكنى و ساز جدايى مىزنى ؟!» .
اگر بشود كه شعلهها ، قلب زندهاى را بشكافند،قلب من مىخواهد كه شكافته شود .
به راستى آن كه حسين عليه السلام را يارى كرد ، رستگار شدو خسارتديدگان منافق ، بدبخت شدند.
حسين عليه السلام از دو منزلىِ كوفه به حركت ادامه داد.۱