1 / 10
كوششهاى حبيب بن مُظاهر براى يارى امام عليه السلام
۷۸۲.الفتوح : لشكرهاى عمر بن سعد، شش روز از محرّم گذشته ، به هم پيوستند . حبيب بن مُظاهر اسدى ، به سوى حسين بن على عليه السلام آمد و گفت: در اين جا و نزديك ما ، تيرهاى از قبيله بنى اسد هستند . آيا به من اجازه مىدهى به سويشان بروم و آنان را به يارىات ، فرا بخوانم . شايد خداوند ، بخشى از آنچه را ناخوش مىدارى ، با آنان از تو دور كند.
امام حسين عليه السلام به او فرمود : «اى حبيب ! به تو اجازه دادم».
حبيب بن مُظاهر ، در دلِ شب ، به طور ناشناس ، به راه افتاد تا به آن قوم رسيد . به يكديگر ، سلام كردند. آنان دانستند كه حبيب ، از قبيله بنى اسد است . پرسيدند: اى پسرعمو ! خواستهات چيست؟
حبيب گفت: درخواستم از شما، بهتر از هر چيزى است كه ميهمان قومى براى آنان مىآورد. نزد شما آمدهام تا شما را به يارىِ فرزند دختر پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله ، فرا بخوانم كه او ميان گروهى از مؤمنان است كه هر يك از آنان ، بهتر از هزار تن است ، و تا هنگامى كه يكى از آنان ، چشمى دارد كه با آن مىبيند، او را وا نمىنهند و تسليمش نمىكنند .
و اين ، عمر بن سعد است كه با 22 هزار تن ، او را محاصره كرده است. شما ، قوم و قبيله من هستيد . اين ، نصيحت من به شماست . امروز ، مرا در يارى دادن به او ، اطاعت كنيد، فردا در آخرت ، به شرافت مىرسيد . سوگند ياد مىكنم كه هيچ مردى از شما به همراه حسين عليه السلام ، شكيبا و با اخلاص ، به حساب خدا كشته نمىشود ، جز آن كه همراه محمّد صلى اللَّه عليه و آله ، در بالاترين درجه بهشت و نزديك به خدا ، خواهد بود .
مردى از بنى اسد به نام بِشْر بن عبد اللَّه ، از جا پريد و گفت: به خدا سوگند، من نخستين اجابتگرِ اين دعوتم !
آن گاه ، چنين سرود :
همه مىدانند كه چون كار را به يكديگر ، وا مىنهندو سواران ، پا پس مىكشند و يا رويارو مىشوند ،
من ، شجاعانه و قهرمانانه ، مىجنگمگويى كه شيرى قوى و دلاورم .
سپس ، مردان قبيله با حبيب بن مُظاهر اسدى ، همراه شدند.
يك نفر از قبيله، همان وقت در دلِ شب ، به سوى عمر بن سعد ، بيرون آمد و او را باخبر نمود. عمر نيز، يكى از يارانش به نام اَزرَق بن حَرب صَيداوى را فرا خواند و چهار هزار سوار ، در اختيار او گذاشت و در دلِ شب ، او را با همان خبرچين ، به سوى قبيله بنى اسد فرستاد.
بنى اسد ، در دلِ شب ، به سوى لشكرگاه حسين عليه السلام مىآمدند كه سپاه عمر بن سعد ، جلوى آنان را بر كناره فرات گرفتند و با هم ، درگير شدند و سپس ، به سختى با هم جنگيدند كه حبيب بن مُظاهر ، فرياد كشيد: واى بر تو ، اى اَزرَق ! به ما چه كار دارى ؟ ما را وا گذار!
آن دو گروه ، به سختى با هم جنگيدند . قبيله بنى اسد ، چون چنين ديدند ، گريختند و به خانههايشان ، باز گشتند .
حبيب بن مُظاهر نيز به سوى حسين عليه السلام باز گشت و ماجرا را براى او گفت . امام عليه السلام فرمود : «هيچ تغيير و توانى ، جز با خواستِ خداى والاى بزرگ ، انجام نمىپذيرد !» .۱