۸۳۲.مقاتل الطالبيّين- به نقل از حرث بن كعب ، از امام زين العابدين عليه السلام -: به خدا سوگند ، در شب عاشورا با پدرم نشسته بودم ، و من ، بيمار بودم و او ، به تعمير و پرداختِ تيرهايش ، مشغول بود و جَون ، غلام ابو ذر غِفارى ، در پيشِ پاى او بود كه پدرم ، اين رَجَزها را خواند :
اى روزگار ! اُف بر دوستىات!چه قدر بامدادها و شامگاههايى داشتهاى
كه در آنها ، همراه و يا بزرگى ، كشته شده استكه روزگار ، از آوردن همانندش ، ناتوان است!
و كار ، با [ خداى ] بزرگ استو هر زندهاى ، اين راه را مىپيمايد» .
من كه اينها را شنيدم ، جلوى گريه خودم را گرفتم ؛ امّا از بين زنان ، فقط عمّهام اينها را شنيد . دلش سوخت و بىتاب شد و گريبانْ چاك كرد و به صورت خود زد و حيرتزده ، به بيرون دويد و گفت : وا مصيبتا ! چه غم بزرگى ! كاش مُرده بودم . اى حسين من ! اى سَرور من ! و اى تنها باقىمانده خانوادهام ! خود را آماده كشته شدن كردهاى و از زندگى ، مأيوس گشتهاى . امروز ، [ گويى ] مادرم فاطمه و پدرم على و برادرم حسن ، در گذشتهاند ! اى جانشينِ گذشتگان و پناه باقىماندگان !
حسين عليه السلام به او فرمود : «اى خواهر من ! اگر مرغ سنگخواره را آزاد بگذارند ، مىخوابد» .
زينب عليها السلام گفت : همين كه چنين سخت در زير فشارى ، غمم را بيشتر و دلم را ريشتر مىكند .
سپس بيهوش شد و افتاد . حسين عليه السلام ، پيوسته او را سوگند مىداد و او را آورد تا به داخل خيمه رساند .۱