۸۵۷.سير أعلام النبلاء : بامدادان ، حسين عليه السلام گفت : «خدايا ! تو تكيهگاه من در هر سختى ، و اميدم در هر تنگنا ، و در آنچه بر من فرود آمده ، پشتوانهام هستى . تو اختياردارِ هر نعمتى و صاحب هر نيكىاى هستى» .
سپس به عمر [ بن سعد ] و لشكرش فرمود : «عجله نكنيد ! به خدا سوگند ، من نزد شما نيامدهام تا آن كه نامههاى همانندان شما به من رسيد كه : سنّت ، از ميان رفته و نفاق ، سر بر آورده و حدود الهى ، اجرا نمىشود . پس بيا كه شايد خداوند ، امّت را به دست تو اصلاح كند . من نيز آمدم . اگر اين را نمىپسنديد ، باز گردم . با خود بينديشيد كه : آيا كشتن من به صلاح شماست ، يا خون من ، مباح است ؟ آيا من ، پسر دختر پيامبرتان و پسرِ پسرعمويش نيستم ؟ آيا حمزه و عبّاس و جعفر ، عموهاى من نيستند ؟ آيا اين سخن پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله در باره من و برادرم به شما نرسيده است كه فرمود : "اين دو ، سَرور جوانان بهشتىاند" ؟ » .
شمر گفت : او خدا را [ تنها ] به زبان ، عبادت مىكند ، اگر بداند كه چه مىگويد!
عمر [ بن سعد ] گفت : اگر كارت با من بود ، موافقت مىكردم .
حسين عليه السلام فرمود : «اى عمر! از [ پسِ ] آنچه اكنون مىبينى ، تو را روزى بد خواهد بود . خدايا ! عراقيان ، مرا فريب دادند و نيرنگ زدند و با برادرم آن كردند كه كردند . خدايا ! كارشان را از هم بگسل و يكىشان را هم رها مكن» .۱