۸۵۸.مقتل الحسين عليه السلام ، خوارزمى : حسين عليه السلام ، پيش رفت تا جلوى دشمنان ايستاد و به صفهاى فراوانِ همچون سيل آنان نگريست و به ابن سعد - كه ميان بزرگان كوفه ايستاده بود - ، نگاه كرد و فرمود : «ستايش ، خدايى را كه دنيا را آفريد و آن را سراى فنا و نيستى قرار داد ؛ دنيايى كه اهلش را از حالى به حالى ديگر در مىآورد . فريفته ، كسى است كه فريب آن را بخورد و بدبخت ، كسى است كه شيفته آن است . اين دنيا ، شما را نفريبد كه آن ، اميد هر كه را به آن تكيه كند ، نااميد مىكند وطمع هر كه را به آن طمع ورزد ، ناكام مىگذارد . شما را مىبينم كه بر كارى گِرد آمدهايد كه خشم خدا را برايتان مىآورد و او را از شما ، روىگردان مىكند و موجب نزول عذابش بر شما و دورى رحمتش از شما مىشود .
پروردگار ما ، بهترين پروردگار است و شما ، بدترين بندگانيد . به اطاعت ، اقرار كرده و به محمّد پيامبر ، ايمان آوردهايد و آن گاه ، بر ذرّيه او تاختهايد و آهنگِ كشتن او را داريد . شيطان ، بر شما چيره شده و خداى بزرگ را از ياد شما برده است . نابودى بر شما باد و بر آنچه مىخواهيد ! ما از آنِ خداييم و به سوى همو ، باز مىگرديم . اينان ، گروهى هستند كه پس از ايمان آوردن ، كافر شدهاند . دور باد اين قوم ستمكار [ از رحمت خدا ] !» .
عمر بن سعد گفت : واى بر شما ! با او سخن بگوييد كه او فرزند پدرش است . به خدا سوگند ، اگر همه روز را هم اينچنين بِايستد ، از سخن ، باز نمىايستد و در نمىمانَد ! با او سخن بگوييد .
شمر بن ذى الجوشن به سوى او آمد و گفت : اى حسين ! چه مىگويى ؟ به ما بفهمان تا بفهميم !
حسين عليه السلام فرمود : «به شما مىگويم : از خدايتان ، پروا كنيد و مرا نكُشيد كه كُشتن و هتكِ حرمت من ، بر شما روا نيست . من ، فرزند دختر پيامبرتان هستم و مادربزرگم ، خديجه ، همسر پيامبرِ شماست و شايد اين سخن پيامبر صلى اللَّه عليه و آله به شما رسيده باشد كه فرمود : "حسن و حسين ، سَروران جوانان بهشتىاند ، جز پيامبران و فرستادگان" . اگر مرا در آنچه مىگويم ، تصديق مىكنيد - كه به خدا سوگند ، حقيقت است - ، از همان زمانى كه دانستهام خداوند از دروغگويانْ نفرت دارد ، آهنگِ دروغ گفتن نكردهام و اگر مرا تكذيب مىكنيد ، ميان شما صحابيانى مانند جابر بن عبد اللَّه ، سهل بن سعد ، زيد بن اَرقَم و اَنَس بن مالك هستند . در باره اين سخن ، از ايشان بپرسيد كه به شما خواهند گفت كه آن را از پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله شنيدهاند . اگر در كار من ترديد داريد ، در اين كه دختر پيامبرتان هستم نيز ترديد داريد؟! به خدا سوگند ، ميان مشرق و مغرب عالم ، فرزند دختر پيامبرى جز من نيست .
واى بر شما! آيا خونى را از شما ريختهام يا مالى را از شما بردهام و يا زخمى به شما رساندهام كه در پىِ [ خون ]من هستيد؟!» .
آنان ، خاموش شدند و پاسخى به او ندادند . آن گاه امام عليه السلام فرمود : «به خدا سوگند ، دستِ تسليم و خوارى به آنان نمىدهم و همچون بندگان [ ذليل ] ، نمىگريزم .
بندگان خدا ! من به پروردگار خود و پروردگار شما ، از اين كه مرا برانيد ، پناه مىبَرَم و از هر متكبّرى كه روز حساب را باور ندارد ، به پروردگار خود و پروردگار شما ، پناه مىبرم» .
شمر بن ذى الجوشن به او گفت : اى حسين بن على ! اگر بفهمم كه چه مىگويى ، آن گاه ، خدا را [ تنها ]با زبان ، عبادت كردهام !
حسين عليه السلام ، سكوت كرد . حبيب بن مُظاهر ، به شمر گفت : اى دشمن خدا و دشمن پيامبر خدا ! من گمان مىكنم كه تو ، خدا را با هفتاد زبان ، عبادت مىكنى . من گواهى مىدهم كه تو نمىدانى كه او چه مىگويد . بى گمان ، خداوند - تبارك و تعالى - بر دل تو ، مُهر زده است .
حسين عليه السلام به حبيب فرمود : «اى برادر اسدى ! بس است؛ چرا كه حكم خداوند ، نوشته شده و جوهرش ، خشك شده [ و اين كار ، قطعى شده ]است و خداوند ، كارش را به آخر مىرساند . به خدا سوگند ، من به [ ديدار ]جدّم ، پدرم ، مادرم ، برادرم و اجدادم ، از يعقوب به [ ديدن ]يوسف و برادرش ، بيشتر اشتياق دارم . من قتلگاهى دارم كه آن را ديدار خواهم كرد» .۱