4 / 22
پناه بردن مسلم به خانه طَوعه۱
۴۰۷.تاريخ الطبرى- به نقل از عمّار دُهنى ، از امام باقر عليه السلام -: مسلم چون ديد تنها مانده و در كوچهها سرگردان است، نزد خانهاى آمد و [ از اسب ]فرود آمد . زنى از خانه بيرون آمد . مسلم به وى گفت: به من ، آب بدهيد. آن زن به مسلم ، آب داد. زن ، داخل خانه شد و پس از چندى بيرون آمد و آن مرد هنوز بر درِ خانه بود. زن گفت: بنده خدا ! نشستن تو در اين جا، مايه شك است . برخيز !
گفت: من ، مسلم بن عقيل هستم . آيا برايم پناهگاهى دارى؟
زن گفت: بلى . داخل شو.۲
۴۰۸.تاريخ الطبرى- به نقل از مجالد بن سعيد -: مسلم ، چون ديد شب شده و جز سى نفر با او كسى نمانده ، به سمت درهاى كِنده به راه افتاد و وقتى به آن درها رسيد ، ده نفر باقى مانده بودند و از مسجد كه خارج شد ، ديگر كسى با او نبود . توجّه كرد . ديد كسى نيست تا به او راه را نشان دهد و او را به خانهاى ببرد و اگر دشمن بر او حمله كرد ، با او همدردى نمايد و از او دفاع كند.
همان گونه سرگردان در كوچههاى كوفه مىگشت و نمىدانست كجا مىرود ، تا به خانههاى بنى جَبَله (از قبيله كِنْده) رسيد . رفت تا به درِ خانه زنى رسيد كه نامش طَوعه بود.۳ آن زن ، كنيز اشعث بن قيس بود و چون از او بچّهدار شده بود ، او را آزاد كرده بود . آن گاه اُسَيدِ حضرمى ، با او ازدواج كرد و فرزندى به نام بلال از او داشت. بلال به همراه مردم ، بيرون رفته بود و مادرش بر در ايستاده بود و انتظارش را مىكشيد . پسر عقيل بر زن، سلام كرد و زن ، جواب داد.
مسلم به زن گفت: بنده خدا ! به من ، قدرى آب بده.
زن رفت و برايش آب آورد . مسلم ، همان جا نشست . زن ، ظرف آب را بُرد و باز گشت و گفت: مگر آب نخوردى؟
مسلم گفت: چرا .
زن گفت: پس نزد خانوادهات باز گرد.
مسلم ، سكوت كرد . زن ، دو مرتبه حرفهايش را تكرار كرد . باز مسلم ، سكوت كرد. آن گاه زن گفت: به خاطر خدا باز گرد، سبحان اللَّه! اى بنده خدا ! خدا ، سلامتت بدارد ! نزد خانوادهات باز گرد. شايسته نيست بر درِ خانه من بنشينى و من ، اين كار را روا نمىدارم.
مسلم برخاست و گفت: اى بنده خدا ! من در اين شهر ، خانه و خانوادهاى ندارم . آيا مىخواهى پاداشى ببرى و كار نيكى انجام دهى ؟ شايد در آينده بتوانم جبران كنم .
زن گفت: اى بنده خدا ! جريان چيست؟
گفت: من ، مسلم بن عقيل هستم . اين مردم به من دروغ گفتند و مرا فريفتند.
زن گفت: تو مسلم هستى؟
گفت: آرى.
زن گفت: داخل خانه شو . و او را داخل اتاقى غير از اتاق نشيمن خود كرد و فرشى برايش انداخت و برايش شام برد ؛ ولى او شام نخورد.
زمانى نگذشت كه پسر آن زن ، باز گشت. پسر ديد كه مادرش به آن اتاق، زياد رفت و آمد مىكند . پس گفت: رفت و آمدِ بسيارت به آن اتاق در اين شب ، مرا به شك انداخته است . در آن جا كارى دارى؟
زن گفت: از اين بگذر.
پسر گفت: به خدا سوگند بايد مرا در جريان بگذارى.
زن گفت: به كارت برس و از من ، چيزى مپرس.
پسر اصرار كرد. زن گفت: فرزندم ! در آنچه مىگويم ، با هيچ كس از مردم سخن مگو . و از او پيمان گرفت و پسر ، سوگند ياد كرد. زن ، جريان را به وى گفت. پسر ، دراز كشيد و سكوت كرد. برخى گمان كردهاند كه مردم ، آن پسر را از خود رانده بودند و برخى گفتهاند كه با دوستان نزديكش مىگسارى مىكرد.۴
1.طوعه، كنيز اشعث بن قيس بود و پس از [مرگ] وى، اُسَيد حضرمى، او را به همسرى گرفت. نيز گفته شده كه اسد بن بطين با وى ازدواج كرد و او بلال را به دنيا آورد. طوعه، از زنان دوستدار اهل بيت عليهم السلام بود و ماجراى پنهان شدن مسلم بن عقيل به كمك او، مشهور است .
2.لَمّا رَأى مُسلِمٌ أنَّهُ قَد بَقِيَ وَحدَهُ يَتَرَدَّدُ فِي الطُّرُقِ ، أتى باباً فَنَزَلَ عَلَيهِ ، فَخَرَجَت إلَيهِ امرَأَةٌ ، فَقالَ لَها : اِسقيني ، فَسَقَتهُ ، ثُمَّ دَخَلَت فَمَكَثَت ما شاءَ اللَّهُ ، ثُمَّ خَرَجَت فَإِذا هُوَ عَلَى البابِ ، قالَت : يا عَبدَ اللَّهِ ، إنَّ مَجلِسَكَ مَجلِسُ ريبَةٍ فَقُم .
قالَ : إنّي أنَا مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ ، فَهَل عِندَكِ مَأوىً ؟ قالَت : نَعَم ، اُدخُل (تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۵۰ ، تهذيب الكمال : ج ۶ ص ۴۲۶) .
3.ر .ك : نقشه شماره ۱ در پايان جلد ۲ .
4.لَمّا رَأى [مُسلِمٌ] أَنَّهُ قَد أمسى ولَيسَ مَعَهُ إلّا اُولئِكَ النَّفَرُ [ثَلاثونَ نَفَراً] ، خَرَجَ مُتَوَجِّهاً نَحوَ أبوابِ كِندَةَ ، وبَلَغَ الأَبوابَ وَمَعهُ مِنهُم عَشَرَةٌ ، ثُمَّ خَرَجَ مِنَ البابِ وإذا لَيسَ مَعَهُ إنسانٌ ، وَالتَفَتَ فَإِذا هُوَ لا يُحِسُّ أحَداً يَدُلُّهُ عَلَى الطَّريقِ ، ولا يَدُلُّهُ عَلى مَنزِلٍ ، ولا يُواسيهِ بِنَفسِهِ إن عَرَضَ لَهُ عَدُوٌّ .
فَمَضى عَلى وَجهِهِ يَتَلَدَّدُ في أزِقَّةِ الكوفَةِ ، لا يَدري أينَ يَذهَبُ ، حَتّى خَرَجَ إلى دورِ بَني جَبَلَةَ مِن كِندَةَ ، فَمَشى حَتّى انتَهى إلى بابِ امرَأَةٍ يُقالُ لَها : طَوعَةُ ، اُمُّ وَلَدٍ كانَت لِلأَشعَثِ بنِ قَيسٍ فَأَعتَقَها ، فَتَزَوَّجَها اُسَيدٌ الحَضرَمِيُّ ، فَوَلَدَت لَهُ بِلالاً ، وكانَ بِلالٌ قَد خَرَجَ مَعَ النّاسِ واُمُّهُ قائِمَةٌ تَنتَظِرُهُ ، فَسَلَّمَ عَلَيهَا ابنُ عَقيلٍ ، فَرَدَّت عَلَيهِ .
فَقالَ لَها : يا أمَةَ اللَّهِ اسقيني ماءً ، فَدَخَلَت فَسَقَتهُ ، فَجَلَسَ ، وأدخَلَتِ الإِناءَ ثُمَّ خَرَجَت فَقالَت : يا عَبدَ اللَّهِ ، ألَم تَشرَب ؟ قالَ : بَلى ، قالَت : فَاذهَب إلى أهلِكَ ! فَسَكَتَ . ثُمَّ عادَت فَقالَت مِثلَ ذلِكَ ، فَسَكَتَ .
ثُمَّ قالَت لَهُ : فِئ للَّهِِ ، سُبحانَ اللَّهِ يا عَبدَ اللَّهِ ، فَمُرَّ إلى أهلِكَ عافاكَ اللَّهُ ! فَإِنَّهُ لا يَصلُحُ لَكَ الجُلوسُ عَلى بابي ، ولا اُحِلُّهُ لَكَ . فَقامَ فَقالَ : يا أمَةَ اللَّهِ ، ما لي في هذَا المِصرِ مَنزِلٌ ولا عَشيرَةٌ ، فَهَل لَكِ إلى أجرٍ ومَعروفٍ ، ولَعَلّي مُكافِئُكِ بِهِ بَعدَ اليَومِ ؟ فَقالَت : يا عَبدَ اللَّهِ وما ذاكَ ؟ قالَ : أنَا مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ ، كَذَبَني هؤُلاءِ القَومُ وغَرّوني .
قالَت : أنتَ مُسلِمٌ ؟ ! قالَ : نَعَم .
قالَت : اُدخُل ، فَأَدخَلَتهُ بَيتاً في دارِها غَيرَ البَيتِ الَّذي تَكونُ فيهِ ، وفَرَشَت لَهُ ، وعَرَضَت عَلَيهِ العَشاءَ فَلَم يَتَعَشَّ ، ولَم يَكُن بِأَسرَعَ مِن أن جاءَ ابنُها ، فَرَآها تُكِثرُ الدُّخولَ فِي البَيتِ وَالخُروجَ مِنهُ ، فَقالَ : وَاللَّهِ إنَّهُ لَيُريبُني كَثرَةُ دُخولِكِ هذَا البَيتَ مُنذُ اللَّيلَةِ وخُروجِكِ مِنهُ ، إنَّ لَكِ لَشَأناً !
قالَت : يا بُنَيَّ الهَ عَن هذا . قالَ لَها : وَاللَّهِ لَتُخبِرِنّي . قالَت : أقبِل عَلى شَأنِكَ ولا تَسَأَلني عَن شَيءٍ ، فَأَلَحَّ عَلَيها ، فَقالَت : يا بُنَيَّ لا تُحَدِّثَنَّ أحَداً مِنَ النّاسِ بِما اُخبِرُكَ بِهِ ، وأخَذَت عَلَيهِ الأَيمانَ ، فَحَلَفَ لَها ، فَأَخبَرَتهُ ، فَاضطَجَعَ وسَكَتَ ، وزَعَموا أنَّهُ قَد كانَ شَريداً مِنَ النّاسِ ، وقالَ بَعضُهُم : كانَ يَشرَبُ مَعَ أصحابٍ لَهُ (تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۷۱ ؛ الإرشاد : ج ۲ ص ۵۴) .