619
شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام ج1

۶۶۵.الطبقات الكبرى (الطبقة الخامسة من الصحابة)- به نقل از فَرَزدَق -: حسين عليه السلام را ديدم و گفتم: پدرم ، فدايت! اگر صبر كنى تا مردم ، حَجّشان را بگزارند ، اميد دارم كه مردمِ حاضر در حج ، بر گِرد تو جمع شوند.
فرمود : «اى ابو فارِس ! از آنها در امان نيستم».
وارد مكّه شدم . خيمه‏اى و هيئتى ديدم. گفتم: اين، از آن كيست؟
گفتند: از آنِ عبد اللَّه بن عمرو بن عاص .
نزد او آمدم . پيرمردى سرخ‏رو را ديدم و بر او سلام كردم . گفت : كيستى؟
گفتم: فَرَزدَق . آيا موافقى حسين را يارى كنم ؟
گفت: اگر چنين شود ، از پاداش و ذخيره آخرت ، بهره‏مند مى‏شوى.
گفتم: بدون دنيا؟!
او سر به زير افكند و سپس گفت: اى فرزند غالب ! حتماً خلافت يزيد ، كامل مى‏شود . حالا ببين!
سخنش را نپسنديدم. به يزيد و معاويه ، ناسزا گفتم.
گفت: آرام باش - خدا تو را زشت كند - !
خشمگين شدم و به او هم ناسزا گفتم و برخاستم - و اگر نزديكانش بودند، مرا اذيّت مى‏كردند - . چون حج گزاردم، باز گشتم. كاروانى ديدم و فرياد كشيدم: آهاى ! حسين ، چه كرد؟
پاسخ دادند: هم‏اينك ، كشته شد.۱

۶۶۶.تاريخ الطبرى- به نقل از فرزدق بن غالب -: مادرم را به حج بردم و شتر او را مى‏راندم . وقتى وارد حرم شدم - و اين به سال شصت [هجرى‏] بود - ، حسين بن على عليه السلام را ديدم كه از مكّه بيرون مى‏شد و شمشيرها و سپرهاى خويش را همراه داشت. گفتم: اين كاروان ، از آنِ كيست؟
گفتند: از آنِ حسين بن على .
آن گاه پيش او رفتم و گفتم: اى پسر پيامبر خدا ! پدر و مادرم به فدايت ! چرا حج‏نكرده ، با شتاب مى‏روى؟
فرمود : «اگر شتاب نكنم ، مرا مى‏گيرند» . آن گاه از من پرسيد: «از چه قبيله‏اى هستى ؟» .
گفتم: مردى از عراقم.
به خدا ، بيشتر از اين ، كنجكاوى نكرد و به همين ، بسنده كرد و فرمود : «از اخبار مردم پشت سر خود ، با من بگو».
گفتم: دل‏هايشان با توست و شمشيرهايشان با بنى اميّه است ، و تقدير ، به دست خداست .
فرمود : «راست گفتى».
مسئله‏هايى از او پرسيدم و او در باره نذرها و مَناسك ، مطالبى به من فرمود ... .
آن گاه حركت كردم و داخل حرم ، سراپرده‏اى ديدم كه وضعى نيكو داشت . به سوى آن رفتم و معلوم شد از آنِ عبد اللَّه بن عمرو بن عاص است . از من پرسيد و به او گفتم كه حسين بن على را ديده‏ام. گفت: واى بر تو! چرا با وى نرفتى ؟ به خدا ، به قدرت مى‏رسد و سلاح در او و يارانش ، كارگر نمى‏افتد .
به خدا ، آهنگ آن كردم كه خودم را به او برسانم و سخن عبد اللَّه در دلم اثر كرده بود. آن گاه پيامبران و كشته شدنشان را به ياد آوردم و اين انديشه ، مرا از پيوستن به آنها باز داشت و به عُسْفان ،۲ پيش كسانِ خويش رفتم .
به خدا پيش آنها بودم كه كاروانى آمد كه از كوفه ، آذوقه آورده بود . چون از آمدن كاروان ، خبردار شدم ، به دنبال آن ، روان شدم و چون به صدارَس كاروان رسيديم، صبر نداشتم تا به آنها برسم و [از همان جا] بانگ زدم: حسين بن على ، چه كرد؟
جواب دادند: كشته شد.
پس باز گشتم ، در حالى كه عبد اللَّه بن عمرو بن عاص را لعنت مى‏كردم. مردم آن زمان ، از اين قضيّه سخن مى‏گفتند و هر روز و شب ، منتظر خبر حسين عليه السلام بودند .
عبد اللَّه بن عمرو مى‏گفت: پيش از آن كه اين درخت و اين نخل و اين صغير به كمال برسد، اين قضيّه (حكومت خاندان پيامبر صلى اللَّه عليه و آله) آشكار مى‏شود .
يك روز به او گفتم: پس چرا وَهْط را نمى‏فروشى؟
گفت: لعنت خدا بر فلانى و بر تو ! و مقصودش [از فلانى‏] ، معاويه بود .
گفتم: نه ؛ بلكه لعنت خدا بر تو !
او باز مرا لعن كرد . از اطرافيان وى ، كسى آن جا نبود كه زحمتى از آنها ببينم. پس ، از پيش وى آمدم و مرا نشناخت .
وَهْط ، باغى بود كه عبد اللَّه بن عمرو در طائف داشت و معاويه با عبد اللَّه در باره معامله آن ، گفتگو كرده بود كه مالى بسيار بدهد ؛ امّا وى نپذيرفته بود كه آن را به هيچ بهايى بفروشد.۳

1.لَقيتُ حُسَيناً عليه السلام ، فَقُلتُ : بِأَبي أنتَ ! لَو أقَمتَ حَتّى‏ يَصدُرَ النّاسُ ، لَرَجَوتُ أن يَتَقَصَّفَ أهلُ المَوسِمِ مَعَكَ . فَقالَ : لَم آمَنهُم يا أبا فِراسٍ . قالَ : فَدَخَلتُ مَكَّةَ ، فَإِذا فُسطاطٌ وهَيئَةٌ ، فَقُلتُ: لِمَن هذا ؟ قالوا : لِعَبدِ اللَّهِ بنِ عَمرِو بنِ العاصِ ، فَأَتَيتُهُ فَإِذا شَيخٌ أحمَرُ ، فَسَلَّمتُ ، فَقالَ : مَن ؟ قُلتُ : الفَرَزدَقُ ، أتَرى‏ أن أنصُرَ حُسَيناً عليه السلام ؟ قالَ : إذاً تُصيبَ أجراً وذُخراً ، قُلتُ : بِلا دُنيا ؟! فَأَطرَقَ ثُمَّ قالَ : يَا بنَ غالِبٍ ، لَتَتِمَّنَّ خِلافَةُ يَزيدَ ، فَانظُرَن . فَكَرِهتُ ما قالَ . قالَ : فَسَبَبتُ يَزيدَ ومُعاوِيَةَ ، قالَ : مَه! قَبَّحَكَ اللَّهُ . فَغَضِبتُ فَشَتَمتُهُ وقُمتُ ، ولَو حَضَرَ حَشَمُهُ لَأَوجَعوني . فَلَمّا قَضَيتُ الحَجَّ رَجَعتُ ، فَإِذا عيرٌ ، فَصَرَختُ : ألا ما فَعَلَ الحُسَينُ عليه السلام ؟ فَرَدّوا عَلَيَّ : ألا قُتِلَ (الطبقات الكبرى / الطبقة الخامسة من الصحابة : ج ۱ ص ۴۵۵ ح ۴۳۸ و ح ۴۳۷ ، سير أعلام النبلاء : ج ۳ ص ۲۹۳) .

2.عُسفان از چشمه‏هاى مسير بين جُحفه و مكه است و در دو منزلى مكه قرار دارد (معجم البلدان : ج ۴ ص ۱۲۱ . نيز ، ر . ك : نقشه شماره ۳ در پايان جلد ۲) .

3.حَجَجتُ بِاُمّي ، فَأَنَا أسوقُ بَعيرَها حينَ دَخَلتُ الحَرَمَ في أيّامِ الحَجِّ ، وذلِكَ في سَنَةِ سِتّينَ ، إذ لَقيتُ الحُسَينَ بنَ عَلِيٍّ عليه السلام خارِجاً مِن مَكَّةَ ، مَعَهُ أسيافُهُ وتِراسُهُ ، فَقُلتُ : لِمَن هذَا القِطارُ ؟ فَقيلَ : لِلحُسَينِ بنَ عَلِيٍّ عليه السلام ، فَأَتَيتُهُ فَقُلتُ : بِأَبي واُمّي يَابنَ رَسولِ اللَّهِ ! ما أعجَلَكَ عَنِ الحَجِّ ؟ فَقالَ : لَو لَم أعجَل لَاُخِذتُ . قالَ : ثُمَّ سَأَلَني : مِمَّن أنتَ ؟ فَقُلتُ لَهُ : اُمرُؤٌ مِنَ العِراقِ ؛ قالَ : فَوَاللَّهِ ما فَتَّشَني عَن أكثَرَ مِن ذلِكَ ، وَاكتَفى‏ بِها مِنّي ، فَقالَ : أخبِرني عَنِ النّاسِ خَلفَكَ ؟ قالَ : فَقُلتُ لَهُ : القُلوبُ مَعَكَ ، وَالسُّيوفُ مَع بَني اُمَيَّةَ ، وَالقَضاءُ بِيَدِ اللَّهِ . قالَ : فَقالَ لي : صَدَقتَ . قالَ : فَسَأَلتُهُ عَن أشياءَ ، فَأَخبَرَني بِها مِن نُذورٍ ومَناسِكَ ... . قالَ : ثُمَّ مَضَيتُ فَإِذا بِفُسطاطٍ مَضروبٍ فِي الحَرَمِ ، وهَيئَتُهُ حَسَنَةٌ ، فَأَتَيتُهُ فَإِذا هُوَ لِعَبدِ اللَّهِ بنِ عَمرِو بنِ العاصِ ، فَسَأَلَني ، فَأَخبَرتُهُ بِلِقاءِ الحُسَينِ بنِ عَلِيٍّ عليه السلام . فَقالَ لي : وَيلَكَ ! فَهَلَّا اتَّبَعتَهُ ، فَوَاللَّهِ لَيَملِكَنَّ ، ولا يَجوزُ السِّلاحُ فيهِ ولا في أصحابِهِ . قالَ : فَهَمَمتُ وَاللَّهِ أن ألحَقَ بِهِ ، ووَقَعَ في قَلبي مَقالَتُهُ ، ثُمَّ ذَكَرتُ الأَنبِياءَ وقَتلَهُم ، فَصَدَّني ذلِكَ عَنِ اللَّحاقِ بِهِم ، فَقَدِمتُ عَلى‏ أهلي بِعُسفانَ . قالَ : فَوَاللَّهِ إنّي لَعِندَهُم إذ أقبَلَت عيرٌ قَدِ امتارَت مِنَ الكوفَةِ ، فَلَمّا سَمِعتُ بِهِم خَرَجتُ في آثارِهِم ، حَتّى‏ إذا أسمَعتُهُمُ الصَّوتَ ، وعَجِلتُ عَن إتيانِهِم صَرَختُ بِهِم : ألا ما فَعَلَ الحُسَينُ بنُ عَلِيٍّ عليه السلام ؟ قالَ : فَرَدّوا عَلَيَّ : ألا قَد قُتِلَ ، قالَ : فَانصَرَفتُ وأنَا ألعَنُ عَبدَ اللَّهِ بنَ عَمرِو بنِ العاصِ . قالَ : وكانَ أهلُ ذلِكَ الزَّمانِ يَقولونَ ذلِكَ الأَمرَ ، ويَنتَظِرونَهُ في كُلِّ يَومٍ ولَيلَةٍ . قالَ : وكانَ عَبدُ اللَّهِ بنُ عَمرٍو يَقولُ : لا تَبلُغُ الشَّجَرَةُ ولَا النَّخلَةُ ولَا الصَّغيرُ حَتّى‏ يَظهَرَ هذَا الأَمرُ . قالَ : فَقُلتُ لَهُ : فَما يَمنَعُكَ أن تَبيعَ الوَهطَ ؟ قالَ : فَقالَ لي : لَعنَةُ اللَّهِ عَلى‏ فُلانٍ - يَعني مُعاوِيَةَ - وعَلَيكَ . قالَ : فَقُلتُ : لا ، بَل عَلَيكَ لَعنَةُ اللَّهِ ؛ قالَ : فَزادَني مِنَ اللَّعنِ ، ولَم يَكُن عِندَهُ مِن حَشَمِهِ أحَدٌ فَأَلقى‏ مِنهُم شَرّاً . قالَ : فَخَرَجتُ وهُوَ لا يَعرِفُني . وَالوَهطُ : حائِطٌ لِعَبدِ اللَّهِ بنِ عَمرٍو بِالطّائِفِ ؛ قالَ : وكانَ مُعاوِيَةُ قَد ساوَمَ بِهِ عَبدَ اللَّهِ بنَ عَمرٍو ، وأعطاهُ بِهِ مالاً كَثيراً ، فَأَبى‏ أن يَبيعَهُ بِشَي‏ءٍ (تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۸۶ ، البداية و النهاية : ج ۸ ص ۱۶۷) .


شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام ج1
618

7 / 14

ديدار فَرَزدَق در صِفاح‏

۶۶۳.تاريخ الطبرى- به نقل از عبد اللَّه بن سليم و مَذَرى -: آمديم تا به صِفاح‏۱ رسيديم. فَرَزدَق بن غالبِ شاعر را ديديم كه مقابل حسين عليه السلام ايستاد و به ايشان گفت: خدا حاجت تو را بدهد و آرزويت را بر آورد!
حسين عليه السلام به او فرمود: «خبر مردمى را كه پشت سر نهادى ، با ما بگو».
فَرَزدَق گفت: از شخصِ آگاهى پرسيدى ! دل‏هاى مردم با توست و شمشيرهايشان با بنى اميّه . تقدير از آسمان مى‏رسد و خدا هر چه بخواهد ، انجام مى‏دهد» .
حسين عليه السلام به او فرمود: «راست گفتى . كار ، به دست خداست و خدا هر چه بخواهد ، انجام مى‏دهد و هر روزى ، پروردگار ما ، در كارى است. اگر تقدير ، به خواست ما فرود آيد، خدا را بر نعمت‏هايش سپاس مى‏گزاريم و او ياور بر سپاس‏گزارى است و اگر تقدير ، مانع خواسته ما شود، كسى كه انگيزه پاك و منش پرهيزگارانه دارد، ستم نكرده است» .
آن گاه حسين عليه السلام مَركبش را حركت داد و گفت: «درود بر تو!» و از هم جدا شدند.۲

۶۶۴.أنساب الأشراف : چون حسين عليه السلام به صِفاح رسيد، فرزدق بن غالبِ شاعر ، به ديدارش آمد . حسين عليه السلام از او، در باره مردمى كه پشت سر نهاده بود، پرسيد.
فرزدق گفت: از شخص آگاهى، پرسش نمودى . به راستى كه دل‏هاى مردم ، با تو و شمشيرهايشان با بنى اميّه است . تقدير ، از آسمان مى‏رسد و خدا هر چه را بخواهد ، انجام مى‏دهد .
حسين عليه السلام فرمود : «راست گفتى» .۳

1.از اوّلين منازل، در مسير مكّه به كوفه (ر . ك : نقشه شماره ۳ در پايان جلد ۲ ).

2.أقبَلنا حَتَّى انتَهَينا إلَى الصِّفاحِ ، فَلَقِيَنا الفَرَزدَقُ بنُ غالِبٍ الشّاعِرُ ، فَواقَفَ حُسَيناً عليه السلام فَقالَ لَهُ : أعطاكَ اللَّهُ سُؤلَكَ ، وأمَّلَكَ فيما تُحِبُّ . فَقالَ لَهُ الحُسَينُ عليه السلام : بَيِّن لَنا نَبَأَ النّاسِ خَلفَكَ ، فَقالَ لَهُ الفَرَزدَقُ : مِنَ الخَبيرِ سَأَلتَ ، قُلوبُ النّاسِ مَعَكَ ، وسُيوفُهُم مَعَ بَني اُمَيَّةَ ، وَالقَضاءُ يَنزِلُ مِنَ السَّماءِ ، وَاللَّهُ يَفعَلُ ما يَشاءُ . فَقالَ لَهُ الحُسَينُ عليه السلام : صَدَقتَ ، للَّهِ‏ِ الأَمرُ ، وَاللَّهُ يَفعَلُ ما يَشاءُ ، وكُلَّ يَومٍ رَبُّنا في شَأنٍ ، إن نَزَلَ القَضاءُ بِما نُحِبُّ فَنَحمَدُ اللَّهَ عَلى‏ نَعمائِهِ ، وهُوَ المُستعانُ عَلى‏ أداءِ الشُّكرِ ، وإن حالَ القَضاءُ دونَ الرَّجاءِ ، فَلَم يَعتَدِ مَن كانَ الحَقَّ نِيَّتُهُ ، وَالتَّقوى‏ سَريرَتُهُ . ثُمَّ حَرَّكَ الحُسَينُ عليه السلام راحِلَتَهُ فَقالَ : السَّلامُ عَلَيكَ ، ثُمَّ افتَرَقا (تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۸۶ ، الكامل فى التاريخ : ج ۲ ص ۵۴۷) .

3.ولَمّا صارَ الحُسَينُ عليه السلام إلَى الصِّفاحِ ، لَقِيَهُ الفَرَزدَقُ بنُ غالِبٍ الشّاعِرُ ، فَسَأَلَهُ عَن أمرِ النّاسِ وَراءَهُ . فَقالَ لَهُ الفَرَزدَقُ : اَلخَبيرَ سَأَلتَ ، إنَّ قُلوبَ النّاسِ مَعَكَ ، وسُيوفَهُم مَعَ بَني اُمَيَّةَ ، وَالقَضاءُ مِنَ السَّماءِ ، وَاللَّهُ يَفعَلُ ما يَشاءُ . فَقالَ الحُسَينُ عليه السلام : صَدَقتَ (أنساب الأشراف : ج ۳ ص ۳۷۶ ، تجارب الاُمم : ج ۲ ص ۵۹) .

تعداد بازدید : 147304
صفحه از 873
پرینت  ارسال به