759
شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام ج1

1 / 16

شب را مهلت گرفتن ، براى نماز و دعا و استغفار

۸۰۵.تاريخ الطبرى- به نقل از ابو مِخنَف ، در يادكردِ حوادث عصر تاسوعا -: حارث بن حَصيره از عبد اللَّه بن شريك عامرى برايم نقل كرد كه : عمر بن سعد ندا داد : اى لشكر خدا ! سوار شويد و بشارتتان باد !
آن گاه ، خود با مردم ، سوار شد و پس از نماز عصر ، به سوى آنان (سپاه حسين عليه السلام) ، حركت كرد . حسين عليه السلام ، جلوى خيمه نشسته بود و به كمك شمشيرش زانوانش را بغل گرفته بود و خوابش برده ، سرش بر روى زانوانش افتاده بود كه خواهرش زينب عليها السلام ، صدا[ ى حركت لشكر ابن سعد ] را شنيد و به برادرش نزديك شد و گفت: اى برادر من ! آيا صداها را نمى‏شنوى كه نزديك شده‏اند ؟
حسين عليه السلام ، سرش را بلند كرد و فرمود : «پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله را در خواب ديدم . به من فرمود : "تو به سوى ما مى‏آيى" » .
خواهرش به صورت خود زد و گفت : واى بر من !
حسين عليه السلام فرمود : «خواهرم ! بر تو چنين مباد . آرام باش . [ خداى ] رحمان ، بر تو رحم كند!» .
عبّاس بن على عليه السلام گفت: اى برادر ! آنان به سوى تو حركت كرده‏اند .
حسين عليه السلام برخاست و سپس فرمود : «اى عبّاس! اى برادرم! جانم فدايت ! سوار شو و با آنان ، ملاقات كن و بپرس كه در چه حال‏اند و چه شده است و براى چه آمده‏اند ؟» .
عبّاس عليه السلام با بيست سوار ، به پيشواز آنان رفت. زُهَير بن قَين و حبيب بن مُظاهر نيز ميان آن بيست تن بودند. عبّاس عليه السلام به آنان گفت: چه شده و چه مى‏خواهيد ؟
گفتند: فرمان امير آمده كه به شما پيشنهاد دهيم كه يا به حكمش گردن نهيد و يا با شما بجنگيم.
عبّاس عليه السلام گفت: عجله نكنيد تا به سوى ابا عبد اللَّه ، باز گردم و آنچه را گفتيد ، به او برسانم .
آنان ، ايستادند و سپس گفتند: او را ببين و از اين موضوع ، آگاهش كن . سپس نزد ما بيا و آنچه را كه مى‏گويد، به ما بگو .
عبّاس عليه السلام ، با شتاب به سوى حسين عليه السلام باز گشت تا باخبرش سازد ؛ امّا يارانش ايستادند و با سپاهيان دشمن ، سخن گفتند. حبيب بن مُظاهر ، به زُهَير بن قَين گفت: اگر مى‏خواهى ، تو با مردم ، سخن بگو و اگر مى‏خواهى ، من سخن بگويم .
زُهَير به او گفت: تو اين كار را آغاز كردى . پس تو با آنان ، سخن بگو .
حبيب بن مُظاهر ، به آنان گفت : بدانيد كه - به خدا سوگند - ، فرداى قيامت و نزد خدا، چه بد مردمى هستند كه بر او در مى‏آيند ، در حالى كه فرزندان پيامبرش صلى اللَّه عليه و آله خاندان و اهل بيت او ، و نيز عابدان اين سرزمين و سحرخيزانِ كوشا و فراوانْ يادكنندگانِ خدا را كُشته‏اند !
عَزرَة بن قيس به او گفت: تا مى‏توانى ، از خودت بگو و تعريف كن!
زُهَير به او گفت: اى عَزره ! خدا از او تعريف كرده و ره‏نمونش شده است . از خدا پروا كن - اى عَزره - كه من ، خيرخواه تو هستم ! تو را به خدا سوگند مى‏دهم - اى عزره - كه مبادا در كشتن جان‏هاى پاك ، از ياوران گم‏راهى باشى !
او گفت: اى زُهَير ! تو نزد ما ، از پيروان اين خاندان ، به شمار نمى‏رفتى. تو عثمانى بودى!
زُهَير گفت: آيا تو از موضعگيرى و ايستادنم در اين جا ، به اين راه نمى‏برى كه از آنها هستم ؟! بدانيد كه - به خدا سوگند - ، من هيچ گاه نامه‏اى به حسين عليه السلام ننوشته‏ام و پيكى روانه نساخته‏ام و به او وعده يارى نداده‏ام ؛ امّا راه ، ما را با هم گِرد آورد و هنگامى كه او را ديدم، پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله را و جايگاه حسين را در نزد او، به ياد آوردم و آنچه را از دشمنش و گروه شما به او رسيده، دانستم . پس انديشيدم كه يارى‏اش كنم و در گروه او باشم و جانم را فدايش كنم تا حقّ خدا و پيامبرش را كه شما تباه كرده‏ايد، پاس بدارم.
عبّاس بن على عليه السلام ، به شتاب آمد تا به آنها رسيد و گفت: اى مردم ! ابا عبد اللَّه ، از شما مى‏خواهد كه امشب ، باز گرديد تا در اين باره بينديشد ... . هنگامى كه عبّاس بن على عليه السلام نزد حسين عليه السلام آمد و پيشنهاد عمر بن سعد را باز گفت ، امام حسين عليه السلام به او فرمود: «به سوى آنان ، باز گرد و اگر توانستى ، [ رويارويى با ]آنها را تا صبح به تأخير بينداز و امشب ، بازشان گردان . شايد كه امشب براى پروردگارمان ، نماز بخوانيم و او را بخوانيم و از وى آمرزش بخواهيم ، كه او خود مى‏داند كه من ، نماز گزاردن براى او، تلاوت كتابش ، دعا و آمرزش‏خواهىِ فراوان را دوست دارم» .
همچنين حارث بن حَصيره ، از عبد اللَّه بن شريك عامرى ، از امام زين العابدين عليه السلام برايم نقل كرد كه فرمود : «پيكى از سوى عمر بن سعد ، نزد ما آمد و به گونه‏اى ايستاد كه سخنش را بشنويم و سپس گفت: ما تا فردا به شما ، مهلت مى‏دهيم . اگر تسليم شديد ، شما را به سوى اميرمان عبيد اللَّه بن زياد مى‏بريم ، و اگر خوددارى كرديد، شما را رها نمى‏كنيم» .۱

1.إنَّ عُمَرَ بنَ سَعدٍ نادى‏ : يا خَيلَ اللَّهِ اركَبي وأبشِري ! فَرَكِبَ فِي النّاسِ ، ثُمَّ زَحَفَ نَحوَهُم بَعدَ صَلاةِ العَصرِ ، وحُسَينٌ عليه السلام جالِسٌ أمامَ بَيتِهِ ، مُحتَبِياً بِسَيفِهِ ، إذ خَفَقَ بِرَأسِهِ عَلى‏ رُكبَتَيهِ ، وسَمِعَت اُختُهُ زَينَبُ عليها السلام الصَّيحَةَ ، فَدَنَت مِن أخيها ، فَقالَت : يا أخي ، أما تَسمَعُ الأَصواتَ قَدِ اقتَرَبَت ؟! قالَ : فَرَفَعَ الحُسَينُ عليه السلام رَأسَهُ ، فَقالَ : إنّي رَأَيتُ رَسولَ اللَّهِ صلى اللَّه عليه و آله فِي المَنامِ ، فَقالَ لي : إنَّكَ تَروحُ إلَينا ، قالَ : فَلَطَمَت اُختُهُ وَجهَها ، وقالَت : يا وَيلَتا ! فَقالَ : لَيسَ لَكِ الوَيلُ يا اُخَيَّةُ ، اسكُني رَحِمَكِ الرَّحمنُ ! وقالَ العَبّاسُ بنُ عَلِيٍّ عليه السلام : يا أخي ! أتاكَ القَومُ ، قالَ : فَنَهَضَ ، ثُمَّ قالَ : يا عَبّاسُ ، اركَب بِنَفسي أنتَ يا أخي حَتّى‏ تَلقاهُم ، فَتَقولُ لَهُم : ما لَكُم ، وما بَدا لَكُم ؟ وتَسأَ لُهُم عَمّا جاءَ بِهِم ؟ فَأَتاهُمُ العَبّاسُ عليه السلام ، فَاستَقبَلَهُم في نَحوٍ مِن عِشرينَ فارِساً ، فيهِم زُهَيرُ بنُ القَينِ ، وحَبيبُ بنُ مُظاهِرٍ ، فَقالَ لَهُمُ العَبّاسُ عليه السلام : ما بَدا لَكُم ، وما تُريدونَ ؟ قالوا : جاءَ أمرُ الأَميرِ بِأَن نَعرِضَ عَلَيكُم أن تَنزِلوا عَلى‏ حُكمِهِ ، أو نُنازِلَكُم ! قالَ : فَلا تَعجَلوا حَتّى‏ أرجِعَ إلى‏ أبي عَبدِ اللَّهِ ، فَأَعرِضَ عَلَيهِ ما ذَكَرتُم ، قالَ : فَوَقَفوا ، ثُمَّ قالوا : اِلقَهُ فَأَعلِمهُ ذلِكَ ، ثُمَّ القَنا بِما يَقولُ . قالَ : فَانصَرَفَ العَبّاسُ عليه السلام راجِعاً يَركُضُ إلَى الحُسَينِ عليه السلام يُخبِرُهُ بِالخَبَرِ ، ووَقَفَ أصحابُهُ يُخاطِبونَ القَومَ ، فَقالَ حَبيبُ بنُ مُظاهِرٍ لِزُهَيرِ بنِ القَينِ : كَلِّمِ القَومَ إن شِئتَ ، وإن شِئتَ كَلَّمتُهُم . فَقالَ لَهُ زُهَيرٌ : أنتَ بَدَأتَ بِهذا ، فَكُن أنتَ تُكَلِّمُهُم ، فَقالَ لَهُم حَبيبُ بنُ مُظاهِرٍ: أما وَاللَّهِ ، لَبِئسَ القَومُ عِندَ اللَّهِ غَداً قَومٌ يَقدَمونَ عَلَيهِ قَد قَتَلوا ذُرِّيَّةَ نَبِيِّهِ عليه السلام وعِترَتَهُ وأهلَ بَيتِهِ صلى اللَّه عليه و آله ، وعُبّادَ أهلِ هذَا المِصرِ المُجتَهِدينَ بِالأَسحارِ ، وَالذّاكِرينَ اللَّهَ كَثيراً . فَقالَ لَهُ عَزرَةُ بنُ قَيسٍ : إنَّكَ لَتُزَكّي نَفسَكَ مَا استَطَعتَ ! فَقالَ لَهُ زُهَيرٌ : يا عَزرَةُ ! إنَّ اللَّهَ قَد زَكّاها وهَداها ، فَاتَّقِ اللَّهَ يا عَزرَةُ ، فَإِنّي لَكَ مِنَ النّاصِحينَ ، أنشُدُكَ اللَّهَ يا عَزرَةُ أن تَكونَ مِمَّن يُعينُ الضَّلالَ عَلى‏ قَتلِ النُّفوسِ الزَّكِيَّةِ ! قالَ : يا زُهَيرُ ! ما كُنتَ عِندَنا مِن شيعَةِ أهلِ هذَا البَيتِ . إنَّما كُنتَ عُثمانِيّاً ! قالَ : أفَلَستَ تَستَدِلُّ بِمَوقِفي هذا أنّي مِنهُم ! أما وَاللَّهِ ، ما كَتَبتُ إلَيهِ كِتاباً قَطُّ ، ولا أرسَلتُ إلَيهِ رَسولاً قَطُّ ، ولا وَعَدتُهُ نُصرَتي قَطُّ ، ولكِنَّ الطَّريقَ جَمَعَ بَيني وبَينَهُ ، فَلَمّا رَأَيتُهُ ذَكَرتُ بِهِ رَسولَ اللَّهِ صلى اللَّه عليه و آله ومَكانَهُ مِنهُ ، وعَرَفتُ ما يُقدَمُ عَلَيهِ مِن عَدُوِّهِ وحِزبِكُم ، فَرَأَيتُ أن أنصُرَهُ ، وأن أكونَ في حِزبِهِ ، وأن أجعَلَ نَفسي دونَ نَفسِهِ ، حِفظاً لِما ضَيَّعتُم مِن حَقِّ اللَّهِ وحَقِّ رَسولِهِ صلى اللَّه عليه و آله . قالَ : وأقبَلَ العَبّاسُ بنُ عَلِيٍّ عليه السلام يَركُضُ حَتَّى انتَهى‏ إلَيهِم ، فَقالَ : يا هؤُلاءِ ، إنَّ أبا عَبدِ اللَّهِ يَسأَ لُكُم أن تَنصَرِفوا هذِهِ العَشِيَّةَ حَتّى‏ يَنظُرَ في هذَا الأَمرِ ... وكانَ العَبّاسُ بنُ عَلِيٍّ عليه السلام حينَ أتى‏ حُسَيناً عليه السلام بِما عَرَضَ عَلَيهِ عُمَرُ بنُ سَعدٍ قالَ : اِرجِع إلَيهِم ، فَإِنِ استَطَعتَ أن تُؤَخِّرَهُم إلى‏ غُدوَةٍ وتَدفَعَهُم عِندَ العَشِيَّةِ ؛ لَعَلَّنا نُصَلّي لِرَبِّنَا اللَّيلَةَ ، ونَدعوهُ ونَستَغفِرُهُ ، فَهُوَ يَعلَمُ أنّي قَد كُنتُ اُحِبُّ الصَّلاةَ لَهُ ، وتِلاوَةَ كِتابِهِ ، وكَثرَةَ الدُّعاءِ وَالاِستِغفارِ ! قالَ أبو مِخنَفٍ : حَدَّثَنِي الحارِثُ بنُ حَصِيرَةَ ، عَن عَبدِ اللَّهِ بنِ شَريكٍ العامِرِيِّ ، عَن عَلِيِّ بنِ الحُسَينِ عليه السلام قالَ : أتانا رَسولٌ مِن قِبَلِ عُمَرَ بنِ سَعدٍ ، فَقامَ مِثلَ حَيثُ يُسمَعُ الصَّوتُ ، فَقالَ : إنّا قَد أجَّلناكُم إلى‏ غَدٍ ، فَإِنِ استَسلَمتُم سَرَّحنا بِكُم إلى‏ أميرِنا عُبَيدِ اللَّهِ بنِ زِيادٍ ، وإن أبَيتُم فَلَسنا تارِكيكُم (تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۴۱۶ ، أنساب الأشراف : ج ۳ ص ۳۹۱) .


شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام ج1
758

۸۰۳.الملهوف : شمر بن ذى الجوشن - كه خدا ، لعنتش كند - آمد و ندا داد: خواهرزادگان من، عبد اللَّه، جعفر ، عبّاس و عثمان ، كجا هستند ؟
حسين عليه السلام فرمود : «پاسخش را بدهيد، هر چند فاسق است ؛ چرا كه يكى از دايى‏هاى شماست» .
آنان به او گفتند: چه كار دارى ؟
گفت: اى خواهرزادگان من ! شما در امان هستيد . خود را به همراه برادرتان حسين ، به كُشتن ندهيد و در اطاعت امير مؤمنان يزيد بن معاويه باشيد .
عبّاس بن على عليه السلام ، او را ندا داد : «دستانت ، بُريده باد و لعنت بر امانى كه آورده‏اى، اى دشمن خدا! آيا به ما فرمان مى‏دهى كه برادر و سَرورمان حسين بن فاطمه را وا گذاريم و در اطاعت ملعونان و فرزندان ملعون‏ها درآييم ؟!» .
شمر ، خشمگينانه ، به سوى لشكرش بازگشت .۱

۸۰۴.الأمالى ، شجرى- به نقل از حسن بن خضر -: پدرم ، از ابن كَلْبى برايم نقل كرد كه : شمر بن ذى الجوشن، روزى كه با حسين عليه السلام رويارو شدند، فرياد برآورد: اى عبّاس ! به سوى من بيا تا با تو سخن بگويم .
عبّاس ، از امام حسين عليه السلام اجازه خواست . امام عليه السلام به او اجازه داد . عبّاس عليه السلام به شمر گفت : «چه مى‏خواهى ؟» .
گفت: اين امان ، براى تو و برادران مادرىِ توست . آن را از امير( يعنى ابن زياد ) ، به خاطر خويشاوندى‏تان با خويش گرفته‏ام ؛ زيرا من ، يكى از دايى‏هايتان هستم . بيرون بياييد كه در امان هستيد .
عبّاس عليه السلام به او گفت : «خداوند ، تو و امان تو را لعنت كند ! به خدا سوگند ، تو به خاطر اين كه ما خواهرزادگان تو هستيم ، برايمان امان مى‏گيرى ؛ ولى فرزند پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله امان ندارد ؟!» .
همچنين عبّاس عليه السلام خواست كه فرود آيد [ و بجنگد ] ؛ امّا حسين عليه السلام به او فرمود : «برادرانت را پيش بينداز كه آن دو، عبد اللَّه و جعفر ، فرزند ندارند ؛ ولى تو فرزند دارى و مى‏توانى از آن دو ، ارث ببرى ،۲ و نيز در شكيبايى بر شهادتشان ، اجر ببرى» .
عبّاس عليه السلام ، به دو برادرش فرمان داد و آن دو جنگيدند تا كشته شدند . سپس ، [خودِ ]عبّاس عليه السلام فرود آمد و جنگيد تا كشته شد .
پدرم گفت: اين سه تن، پسران امّ جعفر كِلابى ، يعنى همان اُمّ البنين بودند .۳

1.أقَبَل شِمرُ بنُ ذِي الجَوشَنِ - لَعَنَهُ اللَّهُ - فَنادى‏ : أينَ بنو اُختي عَبدُ اللَّهِ وجَعفَرٌ وَالعَبّاسُ وعُثمانُ ؟ فَقالَ الحُسَينُ عليه السلام : أجيبوهُ وإن كانَ فاسِقاً ، فَإِنَّهُ بَعضُ أخوالِكُم ، فَقالوا لَهُ : ما شَأنُكَ ؟ فَقالَ : يا بَني اُختي ، أنتُم آمِنونَ ، فَلا تَقتُلوا أنفُسَكُم مَعَ أخيكُمُ الحُسَينِ ، وَالزَموا طاعَةَ أميرِ المُؤمِنينَ يَزيدَ بنِ مُعاوِيَةَ ! فَناداهُ العَبّاسُ بنُ عَلِيٍّ عليه السلام : تَبَّت يَداكَ ولُعِنَ ما جِئتَ بِهِ مِن أمانِكَ يا عَدُوَّ اللَّهِ ! أتَأمُرُنا أن نَترُكَ أخانا وسَيِّدَنَا الحُسَينَ بنَ فاطِمَةَ ونَدخُلَ في طاعَةِ اللَّعناءِ أولادِ اللَّعناءِ ؟! فَرَجَعَ الشِّمرُ إلى‏ عَسكَرِهِ مُغضَباً (الملهوف : ص ۱۴۸ ، مثير الأحزان : ص ۵۵) .

2.يعنى : همگى ، بدون ترديد ، شهيد خواهيد شد ؛ امّا اگر آن دو زودتر شهيد شوند ، اموالشان به تو و از تو به فرزندانت ارث مى‏رسد .

3.صاحَ شِمرُ بنُ ذِي الجَوشَنِ يَومَ واقَعُوا الحُسَينَ عليه السلام : أيا عَبّاسُ - يَعنِي العَبّاسَ بنَ عَلِيٍّ عليه السلام - اُخرُج إلَيَّ اُكَلِّمكَ . فَاستَأذَنَ الحُسَينَ عليه السلام فَأَذِنَ لَهُ ، فَقالَ لَهُ : ما لَكَ ؟ قالَ : هذا أمانٌ لَكَ ولِإِخوَتِكَ مِن اُمَّكَ ، أخَذتُهُ لَكَ مِنَ الأَميرِ - يَعنِي ابنَ زِيادٍ - لِمَكانِكُم مِنّي ؛ لِأَنّي أحَدُ أخوالِكُم ، فَاخرُجوا آمِنينَ . فَقالَ لَهُ العَبّاسُ : لَعَنَكَ اللَّهُ ولَعَنَ أمانَكَ ! وَاللَّهِ ، إنَّكَ تَطلُبُ لَنَا الأَمانَ أن كُنّا بَني اُختِكَ ، ولا يَأمَنُ ابنُ رَسولِ اللَّهِ صلى اللَّه عليه و آله؟! فَأَرادَ العَبّاسُ أن يَنزِلَ فَقالَ لَهُ الحُسَينُ : قَدِّم أخَوَيكَ بَينَ يَدَيكَ ، وهُما عَبدُ اللَّهِ وجَعفَرٌ ؛ فَإِنَّهُما لَيسَ لَهُما وَلَدٌ ولَكَ وَلَدٌ حَتّى‏ تربهما وتَحتَسِبَهُما ، فَأَمَرَ أخَوَيهِ فَنَزَلا فَقاتَلا حَتّى‏ قُتِلا ، ثُمَّ نَزَلَ فَقاتَلَ حَتّى‏ قُتِلَ . قالَ الحَسَنُ : قالَ أبي : وهؤُلاءِ الثَّلاثَةُ بَنو اُمِّ جَعفَرٍ ، وهِيَ الكِلابِيَّةُ وهِيَ اُمُّ البَنينَ (الأمالى ، شجرى : ج ۱ ص ۱۷۵) .

تعداد بازدید : 149635
صفحه از 873
پرینت  ارسال به