فرمود و دست مبارك بر سر و روىِ ايشان كشيد و به شدّت مىگريست و ايشان هم مىگريستند ، به نوعى كه ساير اولادهاى آن حضرت [كه] در بيرون خانه بودند ، بىاختيار ، داخل خانه شدند و مىگريستند . پس حضرت امير المؤمنين عليه السلام گرفت دست امام حسن عليه السلام را و به امانت سپرد فرزندان خود را به آن بزرگوار . پس نظر فرمود به عبّاس عليه السلام . ديد گريه او از همه شديدتر است . پس او را به نزد خود ، طلب فرمود و شيون بلندى كرد و مفصّل گريست و آن گاه فرمود : «اى پسرم ! اى جانم ! از حسين ، مراقبت كن ، كه او امانت خدا و پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله و فاطمه عليها السلام و امانت من است . تو ياور او باش و خودت را فداى او كن» . آن گاه ، شيون زد و از گريه و فرياد زياد ، بيهوش شد .۱
همچنين در كتاب أسرار الشهادات ، آمده است :
گفته شده : زُهَير ، پيش از كشته شدنش ، نزد عبد اللَّه بن جعفر بن عقيل آمد و به او گفت : برادرم ! پرچم را به من بده . عبد اللَّه به وى گفت : آيا من در حمل آن ، كوتاهى كردهام؟ زهير گفت : نه ؛ [ولى] من به آن ، نياز دارم .
راوى گفت : عبد اللَّه ، پرچم را به زهير داد و زهير ، آن را گرفت و به صورت ناگهانى ، پيش عبّاس بن على عليه السلام آورد و گفت : يا ابن امير المؤمنين ! مىخواهم خبرى را برايت بازگو كنم كه حفظش كردهام . عبّاس عليه السلام گفت : بگو كه الآن ، وقت بازگويىِ خبر است . عيبى ندارد . بگو ، كه تو براى ما ، خبر قطعى نقل مىكنى . زهير به وى گفت : اى ابوالفضل! بدان كه پدرت امير المؤمنين عليه السلام ، وقتى تصميم گرفت با مادرت اُمّ البنين ازدواج كند ، دنبال برادرش عقيل - كه نسبشناسِ عرب بود - فرستاد و فرمود : «برادرم ! از تو مىخواهم كه برايم زنى را از خانوادههاى اصيل و نَسَبدار و شجاع ، انتخاب كنى تا با او پسرى شجاع بياورم كه ياور اين پسرم - و اشاره به حسين عليه السلام كرد - باشد و او را در سرزمين طفّ كربلا همراهى كند» . پدرت ، تو را براى اين روز ، ذخيره كرد . پس تو در دفاع از حرم برادر و برادرانت ، كوتاهى نكن .
راوى گفت : عبّاس عليه السلام ، تكان خورد و دست به ركابش كشيد و آن را كَند و گفت : اى زهير! در چنين روزى ، مرا تشجيع مىكنى؟! به خدا سوگند ، تو را به گونهاى مىبينم كه هرگز چنين نديده بودم .۲
بايد گفت : متأسّفانه ، هيچ سخنى از امير مؤمنان عليه السلام خطاب به عبّاس عليه السلام يا در باره وى ، در