از قبيله بنى تَيمُ اللَّه بن ثَعلَبة بن عُكابه ، با شمشير به سوى حسين عليه السلام حمله كرد . آن پسربچّه گفت : اى مادرْخبيث ! آيا عمويم را مىكُشى ؟
آن مرد ، شمشيرش را بر او زد ؛ امّا پسربچّه ، دستش را سپر كرد و شمشير ، آن را از آرنج ، قطع كرد و فقط به پوست ، آويزان مانْد . پسربچّه ، مادرش را صدا زد . حسين عليه السلام ، او را گرفت و به سينهاش چسبانْد و گفت : «اى فرزند برادرم ! بر آنچه به تو رسيده ، شكيبايى كن و اين [ وقايع ] را خير ببين و به حساب خدا بگذار كه خداوند ، تو را به پدران شايستهات ، ملحق مىكند ؛ به پيامبر خدا ، على بن ابى طالب ، حمزه ، جعفر و حسن بن على - كه خداوند ، بر همه آنانْ درود فرستد - » .۱
۱۰۷۹.الإرشاد : عبد اللَّه بن حسن بن على - كه جوانى نابالغ بود - ، از نزد زنان به سوى دشمن ، بيرون دويد و خود را به كنار حسين عليه السلام رساند . زينب عليها السلام ، دختر على عليه السلام در پىاش رفت تا او را نگاه دارد . حسين عليه السلام هم به او فرمود : «خواهرم ! او را نگاه دار» ؛ امّا او تسليم نشد و به هيچ رو نپذيرفت و گفت : به خدا سوگند ، از عمويم جدا نمىشوم .
اَبجَر بن كعب ، شمشير را به سوى حسين عليه السلام فرود آورد . آن جوان ، به او گفت : اى مادرْخبيث ! آيا عموى مرا مىكُشى ؟
اَبجَر ، با شمشير به او (حسين عليه السلام) زد . آن جوان ، دستش را سپر كرد كه قطع شد و به پوست ، آويزان شد . فرياد برآورد : مادر جان !
حسين عليه السلام ، او را گرفت و به سينهاش چسباند و فرمود : «اى فرزند برادرم! بر آنچه به تو رسيده ، شكيبايى كن و اين را خير ببين و به حساب خدا بگذار كه خداوند ، تو را به پدران شايستهات ، ملحق مىكند» .
آن گاه حسين عليه السلام ، دستش را به آسمان بلند كرد و گفت : «خدايا ! اگر هم تا مدّتى [ از زندگى ]