را زد تا بر زمينش انداخت و نيزه را كاملاً در پشتِ او فرو كرد . سپس ، به او روى آورد و چندان با شمشيرش بر او زد تا او را كُشت .
عفيف [ بن زُهَير ] مىگفت: گويى مرد عبدىِ از پاى افتاده را مىبينم كه برخاست و خاك از جامهاش تكانْد و گفت: اى برادر اَزْدى ! نعمتى به من دادى كه هرگز ، آن را فراموش نمىكنم.
[يوسف بن يزيد] مىگفت : به عفيف گفتم: تو خود ، اينها را ديدى ؟
او گفت: آرى . به چشم خود ، ديدم و با گوش خود ، شنيدم .
هنگامى كه كعب بن جابر باز گشت ، همسرش (يا خواهرش) نَوار دختر جابر ، به او گفت: دشمنان فرزند فاطمه را يارى دادى و بزرگ قاريان را كُشتى! كار فجيعى انجام دادى. به خدا سوگند، ديگر هيچ گاه ، حتّى يك كلمه هم با تو سخن نمىگويم !
كعب بن جابر گفت :
اى زن نكوهيده ! از احوال من بپرس ، تا به تو بگوينددر آن روز، با حسين [ چه كردم ] ، در حالى كه نيزهها آماده كارزار بودند .
آيا ناپسندترين مطلوبِ تو را نياوردمدر حالى كه در آن روز ترسناك ، آنچه كردم ، بر من مُشتَبَه نبود (كارم درست بود) .
با من نيزهاى بود كه سرش خيانت ننمودو شمشير سپيدى كه با دو لبه تيز و بُرّان
آن را برهنه كرده ، ميان گروهى بر كشيدمكه دينشان، دين من نبود ؛ چرا كه من به دين اُموَيان ، خشنودم .
و از نوجوانى تا كنون ، چشمانم مانند آنها راچه در روزگارِ ايشان ، و چه پيش از آن ، نديده بود
با كوبندهترين ضربههاى شمشير ، به گاهِ نبردآرى . هر حامى حريم خويش، چنين كوبنده است.
بى زره و كلاهخود ، در برابر زخم و ضربِ نيزه و شمشيرشكيب ورزيدند و به نبرد تن به تن ، روى آوردند ؛ امّا سودى نداشت .
اگر عبيد اللَّه را ديدى، به او بگو كهمن ، مطيع و گوش به فرمان خليفهام .
بُرَير را كُشتم و سپس ، نعمت نجات دادن را بر ابو مُنقِذبار نمودم، هنگامى كه جنگاوران را به يارى طلبيد .