23
شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام 2

را زد تا بر زمينش انداخت و نيزه را كاملاً در پشتِ او فرو كرد . سپس ، به او روى آورد و چندان با شمشيرش بر او زد تا او را كُشت .
عفيف [ بن زُهَير ] مى‏گفت: گويى مرد عبدىِ از پاى افتاده را مى‏بينم كه برخاست و خاك از جامه‏اش تكانْد و گفت: اى برادر اَزْدى ! نعمتى به من دادى كه هرگز ، آن را فراموش نمى‏كنم.
[يوسف بن يزيد] مى‏گفت : به عفيف گفتم: تو خود ، اينها را ديدى ؟
او گفت: آرى . به چشم خود ، ديدم و با گوش خود ، شنيدم .
هنگامى كه كعب بن جابر باز گشت ، همسرش (يا خواهرش) نَوار دختر جابر ، به او گفت: دشمنان فرزند فاطمه را يارى دادى و بزرگ قاريان را كُشتى! كار فجيعى انجام دادى. به خدا سوگند، ديگر هيچ گاه ، حتّى يك كلمه هم با تو سخن نمى‏گويم !
كعب بن جابر گفت :

اى زن نكوهيده ! از احوال من بپرس ، تا به تو بگوينددر آن روز، با حسين [ چه كردم ] ، در حالى كه نيزه‏ها آماده كارزار بودند .
آيا ناپسندترين مطلوبِ تو را نياوردم‏در حالى كه در آن روز ترسناك ، آنچه كردم ، بر من مُشتَبَه نبود (كارم درست بود) .
با من نيزه‏اى بود كه سرش خيانت ننمودو شمشير سپيدى كه با دو لبه تيز و بُرّان‏
آن را برهنه كرده ، ميان گروهى بر كشيدم‏كه دينشان، دين من نبود ؛ چرا كه من به دين اُموَيان ، خشنودم .
و از نوجوانى تا كنون ، چشمانم مانند آنها راچه در روزگارِ ايشان ، و چه پيش از آن ، نديده بود
با كوبنده‏ترين ضربه‏هاى شمشير ، به گاهِ نبردآرى . هر حامى حريم خويش، چنين كوبنده است.
بى زره و كلاه‏خود ، در برابر زخم و ضربِ نيزه و شمشيرشكيب ورزيدند و به نبرد تن به تن ، روى آوردند ؛ امّا سودى نداشت .
اگر عبيد اللَّه را ديدى، به او بگو كه‏من ، مطيع و گوش به فرمان خليفه‏ام .
بُرَير را كُشتم و سپس ، نعمت نجات دادن را بر ابو مُنقِذبار نمودم، هنگامى كه جنگاوران را به يارى طلبيد .


شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام 2
22

۹۱۲.تاريخ الطبرى- به نقل از ابو مِخنَف -: يوسف بن يزيد ، از عفيف بن زُهَير بن ابى اَخنَس - كه در هنگام شهادت حسين عليه السلام ، حضور داشت - ، برايم نقل كرد : يزيد بن مَعقِل از قبيله بنى عَميرَة بن ربيعه - كه با تيره بنى سَليمه از قبيله عبد قيس هم‏پيمان بودند - ، بيرون آمد و گفت: اى بُرَير بن خُضَير ! مى‏بينى كه خدا ، براى تو چه خواسته است؟
بُرَير گفت: به خدا سوگند كه براى من ، خوبى خواسته است و براى تو ، بدى !
يزيد گفت: دروغ مى‏گويى ، در حالى كه پيش از اين ، دروغگو نبودى . آيا به ياد مى‏آورى كه در محلّه بنى لَوذان ، با هم مى‏رفتيم و تو مى‏گفتى: عثمان بن عفّان ، بر خود ، ستم كرد و معاوية بن ابى سفيان ، گم‏راه و گم‏راه‏كننده است و بى ترديد ، پيشواى هدايت و حقيقت، على بن ابى طالب است؟
بُرَير گفت: گواهى مى‏دهم كه اين ، نظر و گفته من است.
يزيد بن مَعقِل به او گفت: من ، گواهى مى‏دهم كه تو از گم‏راهان هستى .
بُرَير بن خُضَير به او گفت: اگر موافقى با همديگر مُباهله كنيم و خدا را بخوانيم تا دروغگو را لعنت كند و هر كدام را كه بر باطل هستيم ، بكُشد . سپس بيرون بيا، تا با هم ، تن به تن بجنگيم.
هر دو بيرون آمدند و دستانشان را به سوى خدا ، بلند كردند و از او خواستند كه دروغگو را لعنت كند و آن كه بر حق است ، ديگرى را كه بر باطل است، بكُشد . سپس در برابر يكديگر ايستادند و به نبرد با هم پرداختند و دو ضربه به هم زدند . يزيد بن مَعقِل ، ضربه‏اى آرام به بُرَير بن خُضَير زد كه آسيبى به او نرساند و بُرَير بن خُضَير نيز ضربه‏اى به او زد كه كلاهْ‏خود او را شكافت و تا مغز سرش رسيد و چنان [ بر زمين ]افتاد كه گويى از بلندى ، سقوط كرده است . شمشير ابن خُضَير هم در سرش گير كرد ؛ و گويى او را مى‏بينم كه آن را تكان مى‏دهد تا آن را از سرش بيرون بكِشد .
سپس ، رضى بن مُنقِذ به بُرَير حمله بُرد و با او گلاويز شد و لَختى درگير بودند. سپس بُرَير بر سينه‏اش نشست . رضى گفت: جنگاوران و مدافعان ، كجايند ؟
كعب بن جابر بن عمرو اَزْدى ، رفت تا به بُرَير، حمله ببرَد . به او گفتم : اين ، بُرَير بن خُضَير قارى است كه در مسجد ، به ما قرآن مى‏آموخت .
امّا او با نيزه به او يورش بُرد و آن را در پشت بُرَير ، جاى داد. بُرَير ، چون سوزش نيزه را احساس كرد، بر او جَست و صورتش را گاز گرفت و نوك بينى‏اش را كَنْد ؛ ولى كعب بن جابر ، او

تعداد بازدید : 132417
صفحه از 992
پرینت  ارسال به