سپر صورتهاى شما ، اى خاندان پيامبر مصطفى ! اين ، درِ زندان است كه پيشِ روى شما باز است . از هر راهى كه مىخواهيد ، برويد .
چون شب ، آنها را فرا گرفت ، پيرمرد ، دو قرص نان جو و كوزهاى آب خوردن برايشان آورد و راه را نشانشان داد و به آن دو گفت : اى محبوبان من ! شب ، راه برويد و روز را پنهان شويد تا خداى عزّوجلّ در كارتان گشايشى و برايتان ، راه بيرونْ آمدنى قرار دهد .
آن دو نوجوان ، چنين كردند . هنگامى كه شب ، آنها را پوشاند ، به پيرزنى بر درِ خانهاى رسيدند . به او گفتند : اى پير ! ما دو نوجوانِ كم سالِ غريبِ نورسيده و ناآگاه از راهيم و اين شب، ما را فرا گرفته است . امشب را از ما پذيرايى كن كه چون صبح شود ، به راه مىافتيم .
پيرزن به آن دو گفت : شما كه هستيد - اى محبوبان من - كه من ، همه بوييدنىها را بوييدهام ؛ امّا بويى خوشتر از بوى شما نبوييدهام .
آن دو گفتند : اى پيرزن ! ما از خاندان پيامبرت محمّد صلى اللَّه عليه و آله هستيم و از زندان عبيد اللَّه بن زياد ، از قتل گريختهايم .
پيرزن گفت : اى محبوبان من ! من ، داماد تبهكارى دارم كه در حادثه كربلا با عبيد اللَّه بن زياد بوده است . مىترسم كه در اين جا به شما دست يابد و شما را بكُشد .
آن دو گفتند : ما شب را مىمانيم و صبح ، راه مىافتيم .
پيرزن گفت : به زودى برايتان غذا مىآورم .
سپس برايشان خوراكى آورد و خوردند و نوشيدند . چون به بستر رفتند ، برادر كوچكتر به بزرگتر گفت : اى برادر من ! ما اميدواريم كه امشبمان را ايمن ، سپرى كنيم . بيا تا پيش از آن كه مرگ ، ميان ما جدايى بيندازد ، با هم معانقه كنيم و من ، تو را ببويم و تو ، مرا ببويى . دو نوجوان ، چنين كردند و دست در گردن هم انداختند و خوابيدند .
پاسى از شب گذشته ، داماد تبهكار پيرزن آمد و درِ خانه را آرام كوبيد . پيرزن گفت : كيست؟
گفت : منم ، فلانى .
گفت : چه چيزى تو را اين ساعتِ نابههنگام ، به خانه كشانده است؟
گفت : واى بر تو ! در را باز كن ، پيش از آن كه عقلم بپرد و جگرم در سينهام پاره پاره شود ، كه بلايى سخت بر من ، فرود آمده است .
پيرزن گفت : واى بر تو ! چه چيزى بر تو فرود آمده است؟
گفت : دو نوجوان كم سن ، از لشكر عبيد اللَّه بن زياد گريختهاند و امير ، در لشكرگاهش ندا داده كه هر كس سرِ يكى از آنها را بياورد ، هزار درهم ، و كسى كه هر دو سر را بياورد ، دو هزار