481
شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام 2

سپر صورت‏هاى شما ، اى خاندان پيامبر مصطفى ! اين ، درِ زندان است كه پيشِ روى شما باز است . از هر راهى كه مى‏خواهيد ، برويد .
چون شب ، آنها را فرا گرفت ، پيرمرد ، دو قرص نان جو و كوزه‏اى آب خوردن برايشان آورد و راه را نشانشان داد و به آن دو گفت : اى محبوبان من ! شب ، راه برويد و روز را پنهان شويد تا خداى عزّوجلّ در كارتان گشايشى و برايتان ، راه بيرونْ آمدنى قرار دهد .
آن دو نوجوان ، چنين كردند . هنگامى كه شب ، آنها را پوشاند ، به پيرزنى بر درِ خانه‏اى رسيدند . به او گفتند : اى پير ! ما دو نوجوانِ كم سالِ غريبِ نورسيده و ناآگاه از راهيم و اين شب، ما را فرا گرفته است . امشب را از ما پذيرايى كن كه چون صبح شود ، به راه مى‏افتيم .
پيرزن به آن دو گفت : شما كه هستيد - اى محبوبان من - كه من ، همه بوييدنى‏ها را بوييده‏ام ؛ امّا بويى خوش‏تر از بوى شما نبوييده‏ام .
آن دو گفتند : اى پيرزن ! ما از خاندان پيامبرت محمّد صلى اللَّه عليه و آله هستيم و از زندان عبيد اللَّه بن زياد ، از قتل گريخته‏ايم .
پيرزن گفت : اى محبوبان من ! من ، داماد تبهكارى دارم كه در حادثه كربلا با عبيد اللَّه بن زياد بوده است . مى‏ترسم كه در اين جا به شما دست يابد و شما را بكُشد .
آن دو گفتند : ما شب را مى‏مانيم و صبح ، راه مى‏افتيم .
پيرزن گفت : به زودى برايتان غذا مى‏آورم .
سپس برايشان خوراكى آورد و خوردند و نوشيدند . چون به بستر رفتند ، برادر كوچك‏تر به بزرگ‏تر گفت : اى برادر من ! ما اميدواريم كه امشبمان را ايمن ، سپرى كنيم . بيا تا پيش از آن كه مرگ ، ميان ما جدايى بيندازد ، با هم معانقه كنيم و من ، تو را ببويم و تو ، مرا ببويى . دو نوجوان ، چنين كردند و دست در گردن هم انداختند و خوابيدند .
پاسى از شب گذشته ، داماد تبهكار پيرزن آمد و درِ خانه را آرام كوبيد . پيرزن گفت : كيست؟
گفت : منم ، فلانى .
گفت : چه چيزى تو را اين ساعتِ نابه‏هنگام ، به خانه كشانده است؟
گفت : واى بر تو ! در را باز كن ، پيش از آن كه عقلم بپرد و جگرم در سينه‏ام پاره پاره شود ، كه بلايى سخت بر من ، فرود آمده است .
پيرزن گفت : واى بر تو ! چه چيزى بر تو فرود آمده است؟
گفت : دو نوجوان كم سن ، از لشكر عبيد اللَّه بن زياد گريخته‏اند و امير ، در لشكرگاهش ندا داده كه هر كس سرِ يكى از آنها را بياورد ، هزار درهم ، و كسى كه هر دو سر را بياورد ، دو هزار


شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام 2
480

۱۵۴۸.الأمالى ، صدوق- به نقل از حُمران بن اَعيَن ، از ابو محمّد (پير كوفيان) -: هنگامى كه حسين بن على عليه السلام كشته شد ، دو نوجوان كم سال از لشكرگاه او اسير شدند و آنها را نزد عبيد اللَّه بن زياد آوردند . او يكى از زندانبان‏هايش را فرا خواند و گفت : اين دو نوجوان را نزد خود ، نگاه دار و به آنها غذاى گوارا مخوران و آب خُنَك منوشان و زندان را بر آنها سخت بگير .
دو نوجوان ، روز را روزه مى‏گرفتند و چون شب ، آن دو را در بر مى‏گرفت ، دو قرص نان جو و كوزه‏اى آب خوردن برايشان مى‏آوردند .
چون حبس دو نوجوان به طول انجاميد و نزديك به سال شد ، يكى از آن دو به ديگرى گفت : اى برادر ! حبس ما طول كشيد و نزديك است كه عمر ما به سر آيد و بدن‏هايمان ، فرسوده شود . پس هر گاه پيرمرد آمد ، جايگاهمان را به او بگو تا شايد به خاطر محمّد [-ِ پيامبر] صلى اللَّه عليه و آله بر خوراك ما گشايش دهد و بر آب نوشيدنى‏مان بيفزايد .
هنگامى كه شب ، آن دو را در بر گرفت ، پيرمرد با دو قرص نان جو و كوزه‏اى آب خوردن ، به سوى آنها آمد . نوجوان كم سال به او گفت : اى پيرمرد ! آيا محمّد صلى اللَّه عليه و آله را مى‏شناسى؟
پيرمرد گفت : چگونه محمّد را نشناسم ، در حالى كه او پيامبر من است؟!
گفت : آيا جعفر بن ابى طالب را مى‏شناسى؟
گفت : چگونه جعفر را نشناسم ، در حالى كه خدا ، دو بال برايش رويانده است تا با آنها همراه فرشتگان ، به هر جا كه مى‏خواهد ، بپرد؟!
گفت : آيا على بن ابى طالب را مى‏شناسى؟
گفت : چگونه على را نشناسم ، كه او پسرعمو و برادر پيامبرم است؟!
او به پيرمرد گفت : اى پير ! ما از خاندان پيامبرت محمّد صلى اللَّه عليه و آله هستيم . ما از فرزندان مسلم بن عقيل بن ابى طالب هستيم كه در دست تو اسيريم . غذاى گوارا مى‏خواهيم و به ما نمى‏خورانى و آب خُنَك مى‏خواهيم و به ما نمى‏نوشانى و زندانمان را بر ما تنگ گرفته‏اى .
آن پيرمرد ، بر پاهاى آن دو افتاد و آنها را بوسيد و مى‏گفت : جانم فداى جان‏هايتان ! صورتم ،

تعداد بازدید : 160435
صفحه از 992
پرینت  ارسال به