483
شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام 2

شما چيره كرد .
سپس به سوى هر دو پسر رفت و آنها را در بند كرد و هر دو پسر ، شب را كتف‏بسته خوابيدند .
هنگامى كه صبح بر آمد ، مرد ، غلام سياهش به نام فُلَيح را فرا خواند و گفت : اين دو نوجوان را بگير و به كناره فرات ببر و گردنشان را بزن و سرهايشان را برايم بياور تا آنها را نزد عبيد اللَّه بن زياد ببرم و جايزه دو هزار درهمى را بگيرم .
غلام ، شمشير را برداشت و جلوى دو نوجوان ، روان شد . هنوز دور نشده بود كه يكى از دو نوجوان گفت : اى غلام سياه ! چه قدر سياهىِ تو به سياهىِ بلال ، اذان‏گوى پيامبر خدا ، مى‏ماند!
غلام گفت : مولايم فرمان كشتن شما را به من داده است . شما كيستيد؟
آن دو گفتند : اى سياه ! ما از خاندان پيامبرت محمّد صلى اللَّه عليه و آله هستيم و از زندان عبيد اللَّه بن زياد ، از مرگ گريخته‏ايم . اين پيرزنِ شما ، از ما پذيرايى كرد ، در حالى كه مولايت ، آهنگ كشتن ما را دارد .
غلام سياه ، بر پاهاى آن دو افتاد و آنها را مى‏بوسيد و مى‏گفت : جانم فداى جان‏هايتان و صورتم ، سپرِ صورت‏هايتان ! اى خاندان پيامبر برگزيده خدا ! به خدا سوگند ، روز قيامت ، محمّد صلى اللَّه عليه و آله طرف دعواى من نخواهد بود .
سپس دويد و شمشير را از دستش به گوشه‏اى پرتاب كرد و خود را در فرات انداخت و به سوى ديگر رود رفت . مولايش بر او بانگ زد : اى غلام ! مرا نافرمانى مى‏كنى؟
گفت : اى مولاى من ! آن گاه از تو اطاعت مى‏كردم كه خدا را نافرمانى نكنى ؛ امّا چون خدا را نافرمانى كردى ، من از تو در دنيا و آخرت بيزارم .
مرد ، پسرش را فرا خواند و گفت : پسر عزيزم ! من حرام و حلال دنيا را براى تو گرد آورده‏ام و بر دنيا بايد حرص ورزيد . اين دو نوجوان را بگير و به كناره فرات ببر و گردنشان را بزن و سر هر دو را برايم بياور تا براى عبيد اللَّه بن زياد ببرم و جايزه دو هزار درهمى را بگيرم .
پسر ، شمشير را گرفت و پيشاپيشِ دو نوجوان ، به راه افتاد . هنوز دور نشده بود كه يكى از دو نوجوان گفت : اى جوان ! از آتش دوزخ بر جوانى‏ات مى‏ترسم .
جوان گفت : اى محبوبان من ! شما كيستيد؟
گفتند : ما از خاندان پيامبرت محمّد صلى اللَّه عليه و آله هستيم ، ولى پدرت آهنگ كشتن ما را دارد .
جوان بر پاهاى آن دو افتاد و آنها را مى‏بوسيد و همان سخن غلام سياه را به آنها مى‏گفت . سپس شمشير را به كنارى افكند و خود را به فرات زد و از آن گذشت . پدرش بر او بانگ زد : اى


شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام 2
482

درهم خواهد داشت ، و من به خود زحمت داده و رنج برده‏ام ؛ امّا چيزى به دستم نيامده است .
پيرزن گفت : اى داماد من ! بترس از اين كه روز قيامت ، محمّد صلى اللَّه عليه و آله طرف دعواى تو باشد .
مرد گفت : واى بر تو ! دنيا ، چيزى است كه بايد برايش حرص ورزيد .
پيرزن گفت : با دنيايى كه آخرت ندارد ، چه مى‏خواهى بكنى؟
گفت : مى‏بينم كه از آن دو ، حمايت مى‏كنى . گويى از آنچه امير مى‏خواهد ، چيزى نزد توست ! برخيز كه امير ، تو را فرا مى‏خواند .
پيرزن گفت : امير ، با من كه پيرزنى در اين بيابان هستم ، چه كار دارد؟
مرد گفت : من در جستجو هستم . در را باز كن تا اندكى بياسايم و استراحت كنم . چون صبح شد ، دوباره ، از هر راهى به جستجويشان بر مى‏خيزم .
پيرزن ، در را براى او گشود و خوراكى و نوشيدنى برايش آورد و او خورد و نوشيد . پاسى از شب گذشته ، مرد صداى خُرخُر دو پسر را در دلِ شب شنيد و مانند شترِ به هيجان آمده ، به جنبش در آمد و مانند گاو ، نعره مى‏كشيد و به ديوار خانه ، دست مى‏كشيد تا آن كه دستش به پهلوى پسر كوچك خورد . پسر گفت : كيست؟
گفت : من صاحب خانه‏ام . شما كيستيد؟
پسر كوچك‏تر ، برادر بزرگ‏تر را تكان داد و گفت : اى محبوب من ! به خدا سوگند ، در آنچه مى‏ترسيديم ، افتاديم .
مرد به آن دو گفت : شما كيستيد ؟
به او گفتند : اى پير ! اگر ما به تو راست بگوييم ، در امان خواهيم بود؟
گفت : آرى .
گفتند : امان خدا و پيامبرش ، و ذمّه خدا و پيامبرش؟
گفت : آرى .
گفتند : و محمّد بن عبد اللَّه ، از شاهدان اين امان باشد؟
گفت : آرى .
گفتند : و خداوند ، بر آنچه مى‏گوييم ، وكيل و شاهد باشد؟
گفت : آرى .
گفت : اى پيرمرد ! ما از خاندان پيامبرت محمّد هستيم كه از زندان عبيد اللَّه بن زياد ، از مرگ گريخته‏ايم .
پيرمرد به آنها گفت : از مرگ ، گريخته‏ايد و به مرگ در آمده‏ايد ! ستايش ، خدايى را كه مرا بر

تعداد بازدید : 159936
صفحه از 992
پرینت  ارسال به