485
شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام 2

نگريست ، برخاست و سپس نشست . سپس برخاست و دو باره نشست . سه بار ، چنين كرد و آن گاه گفت : واى بر تو ! كجا بر اين دو ، دست يافتى؟
گفت : پيرزنى از ما ، آنها را ميهمان كرده بود .
ابن زياد گفت : آيا حقّ ميهمانىِ آن دو را پاس نداشتى؟
گفت : نه .
گفت : چه چيزى به تو گفتند؟
گفت : گفتند : اى پيرمرد ! ما را به بازار ببر و بفروش و از پولش سود ببر و نخواه كه روز قيامت ، محمّد صلى اللَّه عليه و آله طرفِ دعواى تو باشد .
گفت : تو به آن دو ، چه گفتى؟
گفت : گفتم : نه ؛ بلكه شما را مى‏كشم و سرهايتان را براى عبيد اللَّه بن زياد مى‏برم و جايزه دو هزار درهمى را مى‏گيرم .
ابن زياد گفت : سپس آن دو ، به تو چه گفتند؟
گفت : گفتند : ما را نزد عبيد اللَّه بن زياد ببر تا خود ، در باره ما حكم كند .
گفت : تو به آن دو ، چه گفتى؟
گفت : گفتم : هيچ راهى ندارد ، جز آن كه با ريختن خونتان به او نزديكى بجويم .
گفت : چرا آن دو را زنده نياوردى تا جايزه را برايت دو برابر كنم و آن را چهار هزار درهم قرار دهم؟
پيرمرد گفت : راهى جز اين نديدم كه با ريختن خون آن دو ، به تو نزديكى بجويم .
ابن زياد گفت : آن دو ، ديگر به تو چه گفتند؟
پيرمرد گفت : به من گفتند : اى پيرمرد ! خويشاندِى ما را با پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله پاس بدار .
گفت : تو به آنها چه گفتى ؟
گفت : گفتم : شما با پيامبر خدا ، خويشاوندى‏اى نداريد.
گفت : واى بر تو ! ديگر چه گفتند؟
گفت : گفتند : اى پيرمرد ! به كم سالىِ ما رحم كن .
گفت : تو رحم نكردى؟
گفت : گفتم : خداوند ، هيچ رحمى بر شما در دل من ، ننهاده است .
گفت : واى بر تو! ديگر به تو چه گفتند؟
گفت : گفتند : «بگذار ما چند ركعت نماز بخوانيم» و من گفتم : اگر نماز ، برايتان سودى دارد ،


شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام 2
484

پسر ! مرا نافرمانى مى‏كنى؟
پسر گفت : اگر خدا را اطاعت كرده، تو را نافرمانى كنم ، دوست‏تر مى‏دارم تا آن كه خدا را نافرمانى و از تو اطاعت كنم .
پيرمرد گفت : كشتن شما را كسى جز خودم به عهده نمى‏گيرد .
آن گاه ، شمشير را گرفت و جلوى آنها رفت . چون به كنار فرات رسيد ، شمشير را از نيام بر كشيد . هنگامى كه نوجوانان به شمشيرِ بركشيده نگريستند ، چشمانشان ، پُر از اشك شد و به او گفتند : اى پيرمرد ! ما را به بازار ببر و از فروش ما بهره خود را ببر و نخواه كه محمّد صلى اللَّه عليه و آله ، فرداى قيامت ، طرفِ دعواى تو باشد .
پيرمرد گفت : نه ؛ بلكه شما را مى‏كشم و سرهايتان را براى عبيد اللَّه بن زياد مى‏برم و جايزه دو هزار درهمى را مى‏گيرم .
آن دو به پيرمرد گفتند : اى پير ! آيا خويشاوندى ما را با پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله پاس نمى‏دارى؟
پيرمرد گفت : شما با پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله خويشاوندى‏اى نداريد .
آن دو به او گفتند : اى پيرمرد ! ما را نزد عبيد اللَّه بن زياد ببر تا خود در باره ما حكم كند .
گفت : به اين ، هيچ راهى نيست ، جز آن كه من با ريختن خونتان، به او نزديكى بجويم .
به او گفتند : اى پيرمرد ! آيا بر كم‏سالى ما رحم نمى‏كنى؟
پيرمرد گفت : خداوند ، هيچ رحمى بر شما در دل من ، ننهاده است .
آن دو گفتند : اى پيرمرد ! اگر هيچ چاره‏اى نيست ، ما را واگذار تا چند ركعت نماز بخوانيم .
پيرمرد گفت : اگر نماز ، برايتان سودى دارد ، هر چه قدر مى‏خواهيد ، نماز بخوانيد .
آن دو نوجوان ، چهار ركعت نماز خواندند و سرهايشان را به سوى آسمان ، بلند كردند و ندا دادند : اى زنده و اى بردبار ! اى حاكم‏ترينِ حاكمان ! ميان ما و او ، به حق حكم كن .
پيرمرد به سوى برادر بزرگ‏تر رفت و گردنش را زد و سرش را برداشت و در توبره‏اش نهاد . پسر كوچك‏تر پيش آمد و در خون برادرش غلت زد و مى‏گفت : تا آن كه پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله را در حالى ديدار كنم كه با خون برادرم ، خضاب كرده باشم .
پيرمرد گفت : ناراحت نباش كه به زودى ، تو را به برادرت ملحق مى‏كنم .
سپس برخاست و گردن برادرِ كوچك‏تر را زد و سرش را برداشت و در توبره گذاشت و پيكرهايشان را در حالى كه هنوز از آنها خون مى‏چكيد ، در آب رود انداخت .
پيرمرد رفت و آن دو سر را براى عبيد اللَّه بن زياد بُرد . ابن زياد ، بر تختش نشسته بود و چوب‏دستى‏اى از خيزران به دست داشت . مرد ، دو سر را پيشِ رويش نهاد . هنگامى كه به آن دو

تعداد بازدید : 159019
صفحه از 992
پرینت  ارسال به