697
شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام 2

گفتند . معاويه مرا ميان بازپرداخت آنها و بركنار شدن ، مخيّر كرد . من هم بركنار شدن را دوست نداشتم. وقتى مرد عربى را به كار مى‏گرفتم ، او از ماليات ، كم مى‏گذاشت و من آن را از خودش مى‏گرفتم ، يا جريمه‏اش را از بزرگان قومش و يا از قبيله‏اش مى‏گرفتم و به آنها ضرر مى‏زدم، و اگر اصلاً آن را نمى‏گرفتم ، مال خدا را نگرفته بودم ، در حالى كه جاى [هدر رفتن‏] آن مال را مى‏دانستم، به همين خاطر ، دِهبان‏ها [ى عجم‏] را كه آشناتر به جمع‏آورى ماليات و امين‏تر بودند و در درخواست ماليات، از شما آسان‏گيرتر بودند ، به كار گرفتم، ضمن اين كه شما را هم بر آنها امين قرار دادم كه مبادا به كسى ستم كنند.
در مورد گفته تو در باره دست و دلباز نبودنم - به خدا سوگند - من ثروتى نداشتم تا آن را بر شما ببخشم . البتّه اگر مى‏خواستم ، مى‏توانستم بخشى از ثروت شما را بگيرم و فقط به برخى از شما بدهم و نه به همه . در اين صورت مى‏گفتند: «چه دست و دلباز است!» ؛ ولى به همه‏تان دادم، و به نظرم ، [اين كار] به سود شما بود .
در باره گفته تو كه: اى كاش آنها را كه كشتم، نكشته بودم! بعد از شهادت به توحيد، من كارى كه نزديك‏تر از اين به خدا باشد كه خوارج را كشتم، نكرده‏ام.
امّا من، به تو مى‏گويم كه با خود ، چه مى‏گفتم . مى‏گفتم: كاش با بصرى‏ها جنگيده بودم! آنان به دلخواه و بدون اجبار ، با من بيعت كردند. به خدا سوگند، من طالب اين [جنگ ]بودم ؛ ولى فرزندان زياد ، پيش من آمدند و گفتند: اگر تو با آنها بجنگى و آنان بر تو چيره شوند، از ما كسى باقى نخواهد ماند ؛ امّا اگر رهايشان كنى، هر يك از ما نزد دايى‏ها و دامادهايش مى‏ماند . من هم با آنها مدارا كردم و نجنگيدم.
نيز مى‏گفتم: اى كاش زندانيان را از زندان ، بيرون مى‏آوردم و گردنشان را مى‏زدم! و وقتى اين دو از دست رفت، اى كاش پيش از آن كه كارى كرده باشند ، به شام مى‏رفتم!
برخى گفته‏اند: عبيد اللَّه به شام رفت و آنها هنوز هيچ كارى نكرده بودند و گويا با وجود او ، آنها چند كودك بودند. برخى نيز گفتند: به شام كه آمد ، آنها كارشان را كرده بودند ؛ امّا او همه را به نظر خودش برگرداند.۱

1.إنَّ ابنَ زِيادٍ خَرَجَ مِنَ البَصرَةِ ، فَقالَ ذاتَ لَيلَةٍ : إنَّهُ قَد ثَقُلَ عَلَيَّ رُكوبُ الإِبِلِ ، فَوَطِّئوا لي عَلى‏ ذي حافِرٍ ، قالَ : فَاُلقِيَت لَهُ قَطيفَةٌ عَلى‏ حِمارٍ ، فَرَكِبَهُ ، وإنَّ رِجلَيهِ لَتَكادانِ تَخُدّانِ فِي الأَرضِ . قالَ اليَشكُرِيُّ : فَإِنَّهُ لَيَسيرُ أمامي ، إذ سَكَتَ سَكتَةً فَأَطالَها . فَقُلتُ في نَفسي : هذا عُبَيدُ اللَّهِ أميرُ العِراقِ أمسِ ، نائِمٌ السّاعَةَ عَلى‏ حِمارٍ لَو قَد سَقَطَ مِنهُ أعنَتَهُ ، ثُمَّ قُلتُ : وَاللَّهِ ، لَئِن كانَ نائِماً لَاُنَغصَنَّ عَلَيهِ نَومَهُ ، فَدَنَوتُ مِنهُ ، فَقُلتُ : أنائِمٌ أنتَ ؟ قالَ : لا ، قُلتُ : فَما أسكَتَكَ ؟ قالَ : كُنتُ اُحَدِّثُ نَفسي . قُلتُ : أفَلا اُحُدِّثُكَ ما كُنتَ تُحَدِّثُ بِهِ نَفسَكَ ؟ قالَ : هاتِ ، فَوَاللَّهِ ، ما أراكَ تَكيسُ ولا تُصيبُ . قالَ : قُلتُ : كُنتَ تَقولُ : لَيتَني لَم أقتُلِ الحُسَينَ . قالَ : وماذا ؟ قُلتُ : تَقولُ : لَيتَني لَم أكُن قَتَلتُ مَن قَتَلتُ . قالَ : وماذا ؟ قُلتُ : كُنتَ تَقولُ : لَيتَني لَم أكُن بَنَيتُ البَيضاءَ . قالَ: وماذا ؟ قُلتُ : تَقولُ : لَيتَني لَم أكُنِ استَعمَلتُ الدَّهاقينِ . قالَ : وماذا ؟ قُلتُ : وتَقولُ : لَيتَني كُنتُ أسخى‏ مِمّا كُنتُ . قالَ : فَقالَ : وَاللَّهِ ، ما نَطَقتَ بِصَوابٍ ، ولا سَكَتُّ عَن خَطَأٍ . أمَّا الحُسَينُ فَإِنَّهُ سارَ إلَيَّ يُريدُ قَتلي ، فَاختَرتُ قَتلَهُ عَلى‏ أن يَقتُلَني . وأمَّا البَيضاءُ فَإِنِّي اشتَرَيتُها مِن عَبدِ اللَّهِ بنِ عُثمانَ الثَّقَفِيِّ ، وأرسَلَ يَزيدُ بِأَلفِ ألفٍ ، فَأَنفَقتُها عَلَيها ، فَإِن بَقيتُ فَلِأَهلي ، وإن هَلَكتُ لَم آسَ عَلَيها مِمّا لمَ اُعَنِّف فيهِ . وأمَّا استِعمالُ الدَّهاقينَ فَإِنَّ عَبدَ الرَّحمنِ بنَ أبي بَكرَةَ وزاذانَ فَرُوخَ وَقَعا فِيَّ عِندَ مُعاوِيَةَ حَتّى‏ ذَكَرا قُشورَ الأَرُزِّ ، فَبَلَغا بِخَراجِ العِراقِ مِئَةَ ألفِ ألفٍ ، فَخَيَّرَني مُعاوِيَةُ بَينَ الضَّمانِ وَالعَزلِ ، فَكَرِهتُ العَزلَ ، فَكُنتُ إذَا استَعمَلتُ الرَّجُلَ مِنَ العَرَبِ ، فَكَسَرَ الخَراجَ ، فَتَقَدَّمتُ إلَيهِ أو أغرَمتُ صُدورَ قَومِهِ ، أو أغرَمتُ عَشيرَتَهُ أضرَرتُ بِهِم ، وإن تَرَكتُهُ تَرَكتُ مالَ اللَّهِ وأنَا أعرِفُ مَكانَهُ ، فَوَجَدتُ الدَّهاقينَ أبصَرَ بِالجِبايَةِ ، وأوفى‏ بِالأَمانَةِ ، وأهوَنَ فِي المُطالَبَةِ مِنكُم ، مَعَ أنّي قَد جَعَلتُكُم اُمناءَ عَلَيهِم ؛ لِئَلّا يَظلِموا أحَداً . وأمّا قَولُكَ فِي السَّخاءِ فَوَاللَّهِ ، ما كان لي مالٌ فَأَجودَ بِهِ عَلَيكُم ، ولَو شِئتُ لَأَخَذتُ بَعضَ مالِكُم ، فَخَصَصتُ بِهِ بَعضَكُم دونَ بَعضٍ ، فَيَقولونَ ما أسخاهُ ! ولكِنّي عَمَّمتُكُم ، وكانَ عِندي أنفَعَ لَكُم . وأمّا قَولُكَ : لَيتَني لَم أكُن قَتَلتُ مَن قَتَلتُ ، فَما عَمِلتُ بَعدَ كَلِمَةِ الإِخلاصِ عَمَلاً هُوَ أقرَبُ إلَى اللَّهِ عِندي مِن قَتلي مَن قَتَلتُ مِنَ الخَوارِجِ . ولكِنّي سَاُخبِرُكَ بِما حَدَّثتُ بِهِ نَفسي . قُلتُ : لَيتَني كُنتُ قاتَلتُ أهلَ البَصرَةِ ، فَإِنَّهُم بايَعوني طائِعينَ غَيرَ مُكرَهينَ ، وَايمُ اللَّهِ ، لَقَد حَرَصتُ عَلى‏ ذلِكَ ، ولكِنَّ بَني زِيادٍ أتَوني ، فَقالوا : إنَّكَ إذا قاتَلتَهُم فَظَهَروا عَلَيكَ لَم يُبقوا مِنّا أحَداً ، وإن تَرَكتَهُم تَغَيَّبَ الرَّجُلُ مِنّا عِندَ أخوالِهِ وأصهارِهِ ، فَرَفَقتُ لَهُم ، فَلَم اُقاتِل . وكُنتُ أقولُ : لَيتَني كُنتُ أخرَجتُ أهلَ السِّجنِ فَضَرَبتُ أعناقَهم ، فَأَمّا إذ فاتَت هاتانِ فَلَيتَني كُنتُ أقدَمُ الشّامَ ولَم يُبرِموا أمراً . قالَ بَعضُهُم : فَقَدِمَ الشّامَ ولَم يُبرِموا أمراً ، فَكَأَنَّما كانوا مَعَهُ صِبياناً ، وقالَ بَعضُهُم : قَدِمَ الشّامَ وقَد أبرَموا ، فَنَقَضَ ما أبرَموا إلى‏ رَأيِه (تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۵۲۲ ، الكامل فى التاريخ : ج ۲ ص ۶۱۱) .


شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام 2
696

زياد از بصره بيرون رفت و در شبى گفت : سوار شدن بر شتر برايم سخت است. برايم حيوان سُم‏دارى فراهم كنيد.
برايش گليمى را روى الاغى انداختم و سوار شد، در حالى كه پاهايش به زمين مى‏رسيد. او در جلوى من حركت مى‏كرد و وقتى خاموش مى‏شد، سكوتش طول مى‏كشيد.
به خود گفتم: اين عبيد اللَّه ، ديروز فرمان‏رواى عراق بود و اكنون بر روى الاغ ، خواب است. اگر از آن سقوط كند، رنجيده مى‏شود. و آن گاه گفتم: به خدا سوگند، اگر خواب باشد، خوابش را بر او ناگوار مى‏كنم.
نزديكش شدم و گفتم: خوابى؟
گفت: نه.
گفتم: پس چرا ساكتى؟
گفت: با خود ، حديث نفْس مى‏كردم .
گفتم: مى‏خواهى بگويم با خودت چه مى‏گفتى؟
گفت: بگو، كه - به خدا سوگند - نمى‏بينم عقل درستى داشته باشى و درست بگويى!
گفتم: داشتى مى‏گفتى: اى كاش حسين را نكشته بودم!
گفت: ديگر چه؟
گفتم: مى‏گفتى: اى كاش آنهايى را كه كشتم، نكشته بودم!
گفت: ديگر چه؟
گفتم: مى‏گفتى: كاش كاخ سفيد را نساخته بودم!
گفت: ديگر چه؟
گفتم: مى‏گفتى: اى كاش دِهبان‏ها[ى عجم‏] را به كار نگرفته بودم!
گفت: و ديگر چه؟
گفتم: مى‏گفتى: اى كاش دست و دلبازتر از آنچه هستم، بودم!
عبيد اللَّه گفت: به خدا سوگند، سخن درستى نگفتى و از خطا باز نَايستادى. حسين، آمده بود و قصد جان مرا داشت . من هم او را كشتم تا مرا نكشد. كاخ سفيد را نيز از عبيد اللَّه بن عثمان ثقفى خريدم و يزيد ، يك ميليون برايم فرستاد و هزينه آن كردم. اگر ماندگار شدم كه براى خانواده‏ام است و اگر مُردم، براى آن ، تأسّف نمى‏خورم ؛ چرا كه برايش زحمت نكشيده‏ام.
در باره به كارگيرى دهبان‏ها، عبد الرحمان بن ابى بكره و زادانْ فرُّخ ، نزد معاويه از من بدگويى كردند، تا جايى كه پوست برنج‏ها را هم گفتند و [مقدارِ] ماليات عراق را يكصد ميليون

تعداد بازدید : 161071
صفحه از 992
پرینت  ارسال به