779
شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام 2

گاه مرد تميمى ، روى حبيب نشست و سرش را بُريد .
حُصَين به مرد تميمى گفت: من نيز در كشتن او سهم دارم !
مرد تميمى گفت: به خدا سوگند، جز من ، كسى او را نكُشت ... و وقتى به كوفه برگشتند، آن مرد تميمى ، سرِ حبيب را گرفت و بر سينه اسبش آويخت و با آن به سمت كاخ ابن زياد ، رو آورد .
قاسم ، پسر حبيب - كه آن روز ، جوانكى بود - ، آن را ديد و با آن سوار ، همراه شد و از او جدا نمى‏شد و هر گاه وارد كاخ مى‏شد، او هم وارد مى‏شد و وقتى بيرون مى‏آمد، او هم بيرون مى‏آمد .
سوار ، به او مشكوك شد و گفت: پسرم ! چه مى‏خواهى كه دنبال من راه افتاده‏اى؟
او گفت: چيزى نيست !
او گفت : چرا ، پسرم ! [ چيزى هست .] به من بگو.
پسر حبيب گفت: اين سرى كه با توست، سرِ پدر من است. آن را به من مى‏دهى تا خاكش كنم؟
گفت: پسرم ! امير ، رضايت نمى‏دهد كه اين سر ، دفن شود. من هم مى‏خواهم در برابر كشتن او، پاداش خوبى از امير بگيرم.
جوانك گفت: ولى خدا، براى اين كار، جز بدترين پاداش، به تو نخواهد داد. به خدا ، بهتر از خودت را كُشتى. و گريست.
جوانك مانْد تا بزرگ شد و هدفى يا كارى جز پى گرفتن وضع قاتل پدرش نداشت تا او را غافلگير كند و به قصاص پدرش، بكُشد .
وقتى دوران مُصعَب بن زبير رسيد و مُصعَب ، در منطقه باجُمَيرا ، درگير جنگ شد، پسر حبيب هم به سپاه وى پيوست. ناگهان ، قاتل پدرش را كه در خيمه خود بود ، ديد . قاسم ، براى پيدا كردن فرصت ، پيش او رفت و آمد مى‏كرد تا غافلگيرش كند . پس [ وقتى‏] بر او وارد شد كه در خواب قيلوله ظهر بود . با شمشيرش او را زد تا [ مُرد و بدنش ]سرد شد.۱

1.قاتَلَ [حَبيبٌ‏] قِتالاً شَديداً، فَحَمَلَ عَلَيهِ رَجُلٌ مِن بَني تَميمٍ ، فَضَرَبَهُ [حَبيبٌ ]بِالسَّيفِ عَلى‏ رَأسِهِ ، فَقَتَلَهُ... وحَمَلَ عَلَيهِ آخَرُ مِن بَني تَميمٍ ، فَطَعَنَهُ فَوَقَعَ، فَذَهَبَ لِيَقومَ ، فَضَرَبَهُ الحُصَينُ بنُ تَميمٍ عَلى‏ رَأسِهِ بِالسَّيفِ فَوَقَعَ، ونَزَلَ إلَيهِ التَّميمِيُّ ، فَاحتَزَّ رَأسَهُ، فَقالَ لَهُ الحُصَينُ: إنّي لَشَريكُكَ في قَتلِهِ، فَقالَ الآخَرُ: وَاللَّهِ ، ما قَتَلَهُ غَيري... فَلَمّا رَجَعوا إلَى الكوفَةِ أخَذَ الآخَرُ رَأسَ حَبيبٍ ، فَعَلَّقَهُ في لَبانِ فَرَسِهِ ، ثُمَّ أقبَلَ بِهِ إلَى ابنِ زِيادٍ فِي القَصرِ ، فَبَصُرَ بِهِ ابنُهُ القاسِمُ بنُ حَبيبٍ ، وهُوَ يَومَئِذٍ قَد راهَقَ ، فَأَقبَلَ مَعَ الفارِسِ لا يُفارِقُهُ ، كُلَّما دَخَلَ القَصرَ دَخَلَ مَعَهُ ، وإذا خَرَجَ خَرَجَ مَعَهُ ، فَارتابَ بِهِ ، فَقالَ : ما لَكَ يا بُنَيَّ تَتبَعُني ؟ قالَ : لا شَي‏ءَ ، قالَ : بَلى‏ ، يا بُنَيَّ! أخبِرني . قالَ لَهُ : إنَّ هذَا الرَّأسَ الَّذي مَعَكَ رَأسُ أبي ، أفَتُعطينيهِ حَتّى‏ أدفِنَهُ ؟ قالَ : يا بُنَيَّ ! لا يَرضَى الأَميرُ أن يُدفَنَ ، وأنَا اُريدُ أن يُثيبَنِي الأَميرُ عَلى‏ قَتلِهِ ثَواباً حَسَناً . قالَ لَهُ الغُلامُ : لكِنَّ اللَّهَ لا يُثيبُكَ عَلى‏ ذلِكَ إلّا أسوَأَ الثَّوابِ ، أما وَاللَّهِ ، لقَدَ قَتَلتَ خَيراً مِنكَ ، وبَكى‏ . فَمَكَثَ الغُلامُ حَتّى‏ إذا أدرَكَ، لَم يَكُن لَهُ هِمَّةٌ إلَّا اتِّباعُ أثَرِ قاتِلِ أبيهِ ، لِيَجِدَ مِنهُ غِرَّةً ، فَيَقتُلَهُ بِأَبيهِ . فَلَمّا كانَ زَمانُ مُصعَبِ بنِ الزُّبَيرِ ، وغَزا مُصعَبٌ باجُمَيرى‏ ، دَخَلَ عَسكَرَ مُصعَبٍ ، فَإِذا قاتِلُ أبيهِ في فُسطاطِهِ ، فَأَقبَلَ يَختَلِفُ في طَلَبِهِ وَالتِماسِ غِرَّتِهِ ، فَدَخَلَ عَلَيهِ وهُوَ قائِلٌ نِصفَ النَّهارِ ، فَضَرَبَهُ بِسَيفِهِ حَتّى‏ بَرَدَ (تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۴۳۹ ، الكامل فى التاريخ : ج ۲ ص ۵۶۷) .


شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام 2
778

او گفت: من هرگز قطران نفروخته‏ام.
اين مرد از او پرسيد: پس اين بوى چيست؟
او گفت: من جزو لشكر عمر بن سعد بودم و به آنها ميخ‏هاى آهنى مى‏فروختم . وقتى شب فرا رسيد، خوابيدم و در خواب ، پيامبر خدا را به همراه على ديدم و على ، يارانِ كشته شده حسين را آب مى‏داد . به ايشان گفتم: به من هم آب بده .
امّا او ، خوددارى كرد . گفتم : اى پيامبر خدا ! به او دستور بده كه به من هم آب بدهد.
فرمود: «تو از كسانى نيستى كه به دشمن ما كمك كردى؟» .
گفتم : اى پيامبر خدا ! به خدا سوگند، من شمشيرى نزدم، نيزه‏اى نكوبيدم و تيرى پرتاب نكردم و فقط به آنها ميخ‏هاى آهنى مى‏فروختم.
فرمود: «اى على ! به او آب بده» .
على ظرفى پُر از قَطْران به من داد و من از آن نوشيدم و از آن پس، مدّتى قطرانْ ادرار مى‏كردم . بعد، ادرارِ قطران ، بند آمد ؛ ولى بويش در بدنم ماند.۱

6 / 39

قاتل حبيب بن مُظاهر

۱۹۲۱.تاريخ الطبرى- به نقل از حُمَيد بن مسلم -: حبيب ، جنگ سختى كرد . مردى از بنى تميم ، بر او تاخت و حبيب بر سر او شمشيرى زد و او را كُشت... .
مردى ديگر از بنى تميم ، بر حبيب ، يورش آورد و او را با نيزه زد و او [بر زمين‏] افتاد . حبيب خواست بلند شود كه حُصَين بن تميم ، شمشيرى بر سرش زد و او بار ديگر [بر زمين‏] افتاد . آن

1.كُنتُ جالِساً عِندَ شَخصٍ ، فَأَقبَلَ رَجُلٌ فَجَلَسَ إلَيهِ ، رائِحَتُهُ رائِحَةُ القَطِرانِ ، فَقالَ لَهُ : يا هذا، أتَبيعُ القَطِرانَ ؟ قالَ : ما بِعتُهُ قَطُّ ، قالَ : فَما هذِهِ الرّائِحَةُ ؟ قالَ: كُنتُ مِمَّن شَهِدَ عَسكَرَ عُمَرَ بنِ سَعدٍ، وكُنتُ أبيعُهُم أوتادَ الحَديدِ ، فَلَمّا جَنَّ عَلَيَّ اللَّيلُ رَقَدتُ، فَرَأَيتُ في نَومي رَسولَ اللَّهِ صلى اللَّه عليه و آله ومَعَهُ عَلِيٌّ ، وعَلِيٌّ يَسقِي القَتلى‏ مِن أصحابِ الحُسَينِ ، فَقُلتُ لَهُ : اِسقِني، فَأَبى‏، فَقُلتُ: يا رَسولَ اللَّهِ، مُرهُ يَسقيني. فَقالَ : ألَستَ مِمَّن عاوَنَ عَلَينا ؟ فَقُلتُ : يا رَسولَ اللَّهِ ، وَاللَّهِ، ما ضَرَبتُ بِسَيفٍ ، ولا طَعَنتُ بِرُمحٍ ، ولا رَمَيتُ بِسَهمٍ ، ولكِنّي كُنتُ أبيعُهُم أوتادَ الحَديدِ ، فَقالَ : يا عَلِيُّ، اسقِهِ ، فَناوَلَني قَعباً مَملوءاً قَطِراناً ، فَشَرِبتُ مِنهُ قَطِراناً ، ولَم أزَل أبولُ القَطِرانَ أيّاماً ، ثُمَّ انقَطَعَ ذلِكَ البَولُ عَنّي ، وبَقِيَتِ الرّائِحَةُ في جِسمي (تاريخ دمشق : ج‏۱۴ ص‏۲۵۸. نيز، ر.ك: المناقب ، ابن شهرآشوب : ج ۴ ص ۵۹) .

تعداد بازدید : 132279
صفحه از 992
پرینت  ارسال به