147
خاطره‌های آموزنده

شهید سهراب برنجی مشهور به التفات در تاریخ 25 فروردین ماه 1324 در لوندویل متولد می‌شود. در تاریخ 25 مرداد ماه 1343 ازدواج می‌کند و حاصل این وصلت چهار دختر و یک پسر بوده است. کشاورزی مشغله او بوده است، لیکن پس از انقلاب اسلامی ایران به عنوان راننده به استخدام جهاد سازندگی درمی‌آید. در زمستان 1360 پس از گذراندن یک دوره نظامی یک ماهه به کردستان اعزام و در شهرهای سقز و بانه به خدمت می‌پردازد و روز 29 بهمن ماه 1360 به دست مزدوران ضد انقلاب به مقام رفیع شهادت نائل می‌آید.
به هنگام وداع با خانواده‌اش، مادر شصت ساله‌اش، کوچک خانم گنبدی مقدم، خطاب به فرزندش می‌گوید: پسرم! تو اولاد صغیر داری، وضع مالی چندان مناسبی هم نداری، اگر منِ مریض هم بعد از تو مُردم، این بچه‌های خردسال چه می‌شوند؟
التفات در پاسخ مادر می‌گوید: من هر جا بروم و حتی اگر شهید شوم، برمی‌گردم و دست تو را می‌گیرم با هم وارد بهشت ‌شویم! بعد به شوخی می‌افزاید: آنجا تو چایی دم می‌کنی و من می‌خورم.
آنگاه رو به همسر خود می‌گوید: ای دختر حبیب الله! من وصیت کرده‌ام و سهم تو را نیز تعیین نموده‌ام. پس از من در ازدواج، مخیّر هستی.
همسر شهید می‌گوید: وقتی این سخن را شنیدم بغضم ترکید و گریان اتاق را ترک گفتم.
مادر شهید در خصوص مهلت گرفتن از عزرائیل سه بار سخن به میان آورده بود. مَلک ‌ناز، دختر بزرگ شهید که به هنگام شهادت پدرش دوازده سال داشته می‌گوید: در سوگ پدر می‌گریستم، مادربزرگ از من پرسید: چرا مردم جمع شده‌اند؟
پاسخ دادم: پدر شهید شده است، جنازه‌اش را می‌آورند.
گفت: من از عزارئیل اجازه گرفته بودم پس از زیارت فرزندم از دنیا بروم، مطمئن بودم او را زیارت خواهم کرد!


خاطره‌های آموزنده
146

می‌رساندم و مشغول سخنرانی بودم، دیدم سه چهار نفر به سوی آمبولانس روانند. به یقین می‌دانستم اگر جنازه را ببینند با ناله و شیون خود نظم و آرامش جمع را به هم خواهند زد و جوّ آرامی که بر حاضرین حاکم است آشفته خواهد شد. به اشاره از آقای خندانی خواستم به طرف آنان برود و تا پایان سخنرانی مانع زیارت آن‌ها بشود.
نامبرده پس از مذاکره با آن جمع و در فاصله تکبیرهای مردم به من اطلاع داد که یکی از خانم‌ها مادر شهید است و می‌گوید: آمده‌ام فرزندم را زیارت کنم، مانع من نشوید، چرا که فرصتی اندک دارم، سه روز پیش عزرائیل علیه السلام به سراغ من آمده بود تا مرا ببرد از او مهلت خواستم پس از زیارت فرزندم بمیرم!
موضوع را جدی نگرفته، گمان کردم پیرزن ساده‌ای است که عطوفت مادری او را در مصیبت فرزندش وادار به بیان چنین سخنی کرده است، لذا گفتم: در چنین شرایط روحی نمی‌توان او را متوجه کرد که برای حفظ آرامش اجتماع دقایقی صبر کند. اجازه دهید داخل آمبولانس بشود و در را ببندید تا صدای ناله‌هایش نظم را آشفته نکند.
دقایقی بعد آقای خندانی بازگشت و اطلاع داد که مادر شهید پس از ورود به داخل آمبولانس، خود را روی جنازه فرزند شهیدش انداخت و در همان حال دعوت حق را لبیک گفت!
در عین تحیر و ناباوری موضوع را با مقدمه‌ای کوتاه به مردم رساندم، شور و غوغای بی‌نظیری برخاست و ناله و شیونی که هرگز نظیر آن را ندیده بودم و تصور می‌کنم هرگز نتوانم ببینم.
توصیه کردم هر دو جنازه را به امامزاده آستارا منتقل کنند و پس از غسل مادر داغدیده (کوچک خانم گنبدی مقدم)، هر دو را در کنار هم و در صحن امامزاده به خاک بسپارند که (مِنْهَا خَلَقْنَاكُمْ وَفِيهَا نُعِيدُكُمْ)۱، «والسلام علیهما یوم یبعثان حیاً».

1.. طه: آیۀ ۵۵.

  • نام منبع :
    خاطره‌های آموزنده
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1391
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 332964
صفحه از 371
پرینت  ارسال به