221
خاطره‌های آموزنده

دستش را کنار چانه‌ام آورد و دو بار به چانه‌ام کشید و گفت: دخترم دهانت را باز کن.
گفتم: آقا! اذیتم نکن، دهانم باز نمی‌شود.
برای بار دوم گفت: دهانت را باز کن.
گفتم: دهانم باز نمی‌شود.
بار سوم گفت: بگو یا محمد!
گفتم: آقا! می‌خواهم بگویم ولی دهانم باز نمی‌شود.
گفت: بله، ولی سرت را بلند کن.
سرم را بلند کردم، و در همین حال گفتم: آقا! تو کیستی که با این جلال آمده‌ای؟
گفت: همان کسی که خواستی، منم. با لحن خاص عربی سخن می‌گفت.
بعد سه بار به صورتم دست کشید و گفت: بگو محمدٌ رسول الله.
من در انتهای اتوبوس بودم، به من گفت: دهانت باز می‌شود، ولی آرام و بی‌صدا باش. من که سرم را بلند کردم تا صورتش را ببینم، آن قدر نورانی و درخشان بود که نتوانستم تشخیص دهم، مثل نوری که چشم انسان را می‌زند. نورش در اتوبوس پخش می‌شد و او دستش را تکان می‌داد و می‌گفت: آهسته.
یکباره به خود آمدم و دیدم دهانم باز است! خواستم فریاد بزنم، یادم آمد که گفته بود: صدا نکنم. از خود بیخود شده بودم. مدت یک ربعی با خود ذکر خدا و استغفر الله والحمدلله می‌گفتم.
بعد از آن‌که ‌توانستم خود را کنترل کنم، به شخص همراهم _ که زن باایمانی است و برای ائمه قرآن می‌خواند _ گفتم: من شفا یافتم.
گفت: چه می‌گویی خانم؟ تو دهانت بسته بود.
دهانم را باز کردم و به او نشان دادم. گفت: چه طوری شفا گرفتی؟ که بود؟ چه کرد؟
گفتم: حضرت رسول الله آمد.


خاطره‌های آموزنده
220

عمل آن بسیار مشکل است و معلوم نیست صد در صد نتیجه داشته باشد. ایشان دو بار مرا عمل کرد و نتیجه نگرفت. بار سوم هم فکّم به طور کلی بسته شد و غذا خوردن برایم خیلی مشکل بود. دندان کرسی‌ام را کشیده بودم و غذاهای مایع را کم کم به دهانم می‌ریختم.
وقتی اسمم برای حج درآمد، به دکتر مراجعه کردم. ایشان گفت: مشکلی برای سفر نداری و ان شاء الله خداوند در این راه، شما را کمک خواهد کرد. بعد از بازگشت بیایید تا ببینیم که چه کاری می‌توان انجام داد.
زمانی که وارد مدینه شدم، یکسره به حرم پیامبر و قبرستان بقیع رفتم. موقع حرکت به مکه دیگر ناامید شده بودم، ولی چاره‌ای نبود و باید به مکه می‌آمدیم. در مسجد شجره با دلی شکسته محرم شدم، به هنگام غسل کردن خیلی ناراحت بودم. گفتم: خدایا! در این راه مرا شفا بده، من با این وضع چگونه به ایران برگردم. نه آن پول لازم را برای خرید پلاتین دارم و نه نتیجه عمل معلوم است چه خواهد شد.
در اتوبوس که می‌آمدیم یکی از آقایان که همراه ما بود، گفت: دو نفر از خانم‌ها بلند شوند و شام را بین زائران پخش کنند. من بلند شدم و شام را توزیع و آب و میوه‌ها را تقسیم کردم. بعد که ظرف‌های غذا را جمع کردم، خسته شدم. فردِ همراهم گفت: شما با این حالتان بیایید و استراحت کنید.
همین که آمدم استراحت کنم، دیدم آقایی با لباس معمولی و آقای دیگری با عبای سبز و عمامه مشکی و صورت جوگندمی آمدند. این آقا، دو بار به سمت چپم زد و به من گفت: دخترم چرا پریشان و ناراحتی؟
گفتم: من به خانه ائمه آمدم ولی نتیجه نگرفتم، کجا می‌توانم با این مشکلی که دارم، نتیجه بگیرم؟
او گفت: ناامید نباش، خداوند کمکت می‌کند.
گفتم: آقا! سر به سرم نگذار، دیگر از کجا کمک بگیرم؟

  • نام منبع :
    خاطره‌های آموزنده
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1391
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 333009
صفحه از 371
پرینت  ارسال به