دستش را کنار چانهام آورد و دو بار به چانهام کشید و گفت: دخترم دهانت را باز کن.
گفتم: آقا! اذیتم نکن، دهانم باز نمیشود.
برای بار دوم گفت: دهانت را باز کن.
گفتم: دهانم باز نمیشود.
بار سوم گفت: بگو یا محمد!
گفتم: آقا! میخواهم بگویم ولی دهانم باز نمیشود.
گفت: بله، ولی سرت را بلند کن.
سرم را بلند کردم، و در همین حال گفتم: آقا! تو کیستی که با این جلال آمدهای؟
گفت: همان کسی که خواستی، منم. با لحن خاص عربی سخن میگفت.
بعد سه بار به صورتم دست کشید و گفت: بگو محمدٌ رسول الله.
من در انتهای اتوبوس بودم، به من گفت: دهانت باز میشود، ولی آرام و بیصدا باش. من که سرم را بلند کردم تا صورتش را ببینم، آن قدر نورانی و درخشان بود که نتوانستم تشخیص دهم، مثل نوری که چشم انسان را میزند. نورش در اتوبوس پخش میشد و او دستش را تکان میداد و میگفت: آهسته.
یکباره به خود آمدم و دیدم دهانم باز است! خواستم فریاد بزنم، یادم آمد که گفته بود: صدا نکنم. از خود بیخود شده بودم. مدت یک ربعی با خود ذکر خدا و استغفر الله والحمدلله میگفتم.
بعد از آنکه توانستم خود را کنترل کنم، به شخص همراهم _ که زن باایمانی است و برای ائمه قرآن میخواند _ گفتم: من شفا یافتم.
گفت: چه میگویی خانم؟ تو دهانت بسته بود.
دهانم را باز کردم و به او نشان دادم. گفت: چه طوری شفا گرفتی؟ که بود؟ چه کرد؟
گفتم: حضرت رسول الله آمد.