265
خاطره‌های آموزنده

آن‌ها حکم کردند که ما را تقاص کنند؛ یعنی ما را اعدام کنند. اعدام‌ها را در مکه و قبل از نماز جمعه انجام می‌دادند.
عصر پنج‌شنبه به دست‌های ما دستبند زدند و ما را سوار ماشین کردند. سپس به سوی جدّه راه افتادیم و پیش از ظهر جمعه به جدّه رسیدیم. ما را در پاسگاه پلیس، زندانی کردند. منتظر بودیم که بیایند و ما را برای اعدام ببرند؛ اما خبری نشد تا این که نیمه شب به ما گفتند که اعدام نمی‌شوید؛ بلکه باید تبعید شوید.
صبح شنبه، ما را به داخل شهر جدّه بردند. سه روز در جدّه نگه داشتند و بعد به جزیره جِزان بردند. شش ماه در آنجا ماندیم. سپس خبر رسید که بخشیده شدیم.
وقتی می‌خواستند ما را با کشتی به جزیره جِزان ببرند، فرمانده پلیس به ما گفت: به شما مژده بدهم که خداوند، از کسی که با شما این کار را کرد، انتقام گرفت. پسر امیر مدینه ماشینش چپ کرد و آتش گرفت و او نتوانست خود را نجات بدهد و در آتش سوخت.
الحمدلله ما سالم برگشتیم و امیر مدینه با مرض سرطان مرد. پسر، در آتش سوخت و پدر با سرطان مرد. بسیاری از کسانی که ما را اذیت کردند، خداوند از آن‌ها انتقام گرفت؛ الحمدلله.
روزی وزیر کشور یا وزیر اقتصاد به برخی از برادران ما _ که در ریاض پیش او کار می‌کردند _ گفته بود که من مردم نَخاوِ لِه۱ را اذیت کرده‌ام و از ما می‌خواست که از او بگذریم و عفوش کنیم؛ چون دستور داده بود همه محله نَخاوله خراب شود. مهندسی می‌گفت: می‌گفتند که محله نَخاوله شیعه اند، به همین دلیل، برخی خانه‌ها را خراب کردند و خیابان کشیدند.
شخصی به نام حمزه عباس که یکی از نیکان روزگار بود. خانه‌اش، مدام محل رفت و آمد شیعیان بود و در آن، جلسات آموزش، وعظ و ارشاد برگزار می‌شد. نقل

1.. محلّۀ شیعه‌نشین مدینه.


خاطره‌های آموزنده
264

صبح، ما را به میدان حرم، بین باب السلام و باب الرحمه بردند. آنجا فضای بازی دارد و سایه‌بان‌هایی در آن درست کرده‌اند. زیر سایه‌بان‌ها قطعه‌سنگ‌هایی وجود داشت و عده‌ای هم آنجا مشغول ساختن و تعمیر مسجد بودند.
وقتی ما را از باب الرحمه به سوی باب السلام می‌بردند، صدها جوان را به صف کرده‌ بودند و ما را از مقابلشان عبور دادند. قضات، مأموران و افسران هم در کنار آن‌ها ایستاده و چوب درخت خرما هم برای تنبیه آورده بودند.
بعد از مدتی جوان شیعه‌ای را آوردند که نامش «عباس شلش» بود. یک مأمور در سمت راست و مأمور دیگری در سمت چپش ایستاده بود. مأموران، او را به شدت روی زمین انداختند تا کتکش بزنند. از طرف دیگر، مأموران، جوان دیگری را به نام «صالح الحریری» آوردند و آن قدر او را با چوب‌های خرما تازیانه زدند تا این که مظلومانه جان سپرد.
ناگهان در همان اوضاع، سایه‌بان‌هایی که داشتند زیرش کار می‌کردند، بر سرشان سقوط کرد و خراب شد. علتش این بود که بعضی از مردم برای تفریح [و تماشا]، روی آن سایه‌بان‌ها رفته بودند. وقتی چنین شد، اوضاع به هم ریخت و مأموران به آنجا رفتند. وقتی برگشتند، دستور دادند که ما را به زندان برگردانند.
این ماجرا از امدادهای غیبی الهی بود و خدای سبحان، ما و جوان‌های شیعه را نجات داد. بعد از آن که ما را به زندان برگرداندند، دعا کردیم که خدا به حقّ محمد صلی الله علیه و‌آله، ما را از دست آن‌ها نجات دهد. همچنین به رسول خدا صلی الله علیه و‌آله و حضرت زهرا علیها السلام متوسل شدیم که خداوند تبارک و تعالی، ما را از دست آن‌ها خلاص کند. بعد از این ماجرا وقتی مأموران سعودی می‌خواستند جوانان شیعه را با چوب خرما بزنند، آهسته می‌زدند.
آن شب را هم ما در زندان ماندیم. صبح پنج‌شنبه ما را به خانه فردی به نام خریجی آوردند و آن هیئت نیز در آنجا جمع بودند. قضات، حکم صادر کردند که جوانان و پیران از زندان آزاد شوند و ما سه نفر بمانیم؛ من، شیخ عابد و عبد علی.

  • نام منبع :
    خاطره‌های آموزنده
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1391
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 332996
صفحه از 371
پرینت  ارسال به