31
خاطره‌های آموزنده

برای من پیش آمده، پرسید: چه شده؟ بعد از مدتی گریستن، جریان کتاب و خواب را برای او تعریف کردم، و اضافه کردم که الآن فهمیدم این کتاب حواله امام علیه السلام است.
شیخ محسن گفت: عجب! این حواله امام است؟! مدتی قبل یکی از کتابفروش‌های مهم بغداد به نام قاسم رجب، وقتی فهمید من چنین کتابی را دارم از من خواست آن را به قیمت هزار دینار بخرد!۱ من ندادم، و اکنون آن را به شما هدیه می‌کنم. من نپذیرفتم و گفتم: فقط می‌خواهم آن را مطالعه کنم، اما بالاخره شیخ محسن با اصرار کتاب را به من هدیه داد.

1.. با این مبلغ در آن وقت دو خانه قابل خریداری بود (راوی).


خاطره‌های آموزنده
30

من وقتی دیدم یک عرب روستایی به این سادگی حاجت خود را از مولا می‌گیرد، ولی من نمی‌توانم برای کتابی که درباره مولا می‌نویسم، به حاجت خود که تهیه یک نسخه کتاب است، برسم، متأثر شدم و خیلی به من برخورد، با خود ‌گفتم: «مگر من برای که کار می‌کنم؟! من برای شما کار می‌کنم! چرا...» با ناراحتی به خانه رفتم و با تأثّر خوابیدم. در عالم رؤیا مولا را دیدم که با ملاطفت فرمود: «تو با او خیلی فرق داری، برو کربلا آنچه می‌خواهی از فرزندم بگیر»!
نزدیک اذان صبح بود، از خواب برخاستم وضو گرفتم و عازم کربلا شدم. ابتدا به زیارت سیّدالشهداء علیه السلام رفتم، پس از زیارت مدتی هم نشستم اما خبری نشد، فکر کردم شاید مقصود حضرت از «فرزندم» حضرت ابو‌الفضل علیه السلام باشد، به زیارت او رفتم آنجا هم خبری نشد، با خود گفتم: «شاید باید از طریق باب الحسین علیه السلام به زیارت او می‌رفتم»، مجدداً به حرم سیّدالشهداء آمدم باز هم خبری نشد، خیلی ناراحت شدم که این چه وضعی است؟!...
در این حال یکی از منبری‌های کربلا به نام شیخ محسن ابوالحبّ را دیدم، از من پرسید چرا اینجا نشسته‌اید؟ ماجرا را نگفتم. از من خواست به منزلش بروم، قبول نکردم، بالاخره با اصرار ایشان پذیرفتم و به منزلش رفتم.
وقتی وارد منزل شدیم از من پرسید می‌خواهید به کتابخانه بروید یا... گفتم: به کتابخانه می‌روم. او متوجه شد که صبحانه نخورده‌ام، رفت برای تهیه صبحانه. من وارد کتابخانه او شدم، دست بردم کتابی را برای مطالعه برداشتم، با شگفتی دیدم کتاب ربیع الأبرار زمخشری است! تا آن موقع نمی‌دانستم از آن کتاب نسخه‌ای دیگر هم وجود دارد که نزد ایشان است.
در این حال صاحبخانه ناگاه صدای گریه و شیون مرا شنید، آمد ببیند چه خبر است، دید کتابی در دست من است و به شدت می‌گریم.۱ تصور کرد که مشکلی

1.. گفته می‌شود که ایشان در حال گریه شانه‌هایش تکان می‌خورد.

  • نام منبع :
    خاطره‌های آموزنده
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1391
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 332937
صفحه از 371
پرینت  ارسال به