329
خاطره‌های آموزنده

خاطره‌های آموزنده
328

5 / 9

خاطراتی از آیة الله سیّد احمد فِهری زنجانی

در سفر سوریه، روز شنبه 25/8/1370 همراه مرحوم آیة الله سیّد احمد فهری زنجانی (م 138۵ ش)، نماینده مقام معظم رهبری در دمشق، بازدیدی از شهر باستانی بُصرا داشتیم. آیة الله فهری در راه، چند خاطره از مرحوم آیة الله آقا سید علی قاضی نقل کرد (ایشان پنج سال محضر آیة الله قاضی را درک کرده بود) که عبارت‌اند از: ۱

مجازات شهادت دروغ در برزخ

در مجلس لَغوی شرکت کردم و شاید غیبتی در آن مجلس از کسی صورت گرفت. خیلی احساس سنگینی می‌کردم. پیش خود گفتم بروم خدمت آقای قاضی. وقتی خدمت ایشان رسیدم، ارتجالاً ۲ فرمود:
کسی می‌گفت رفتم وادی‌السلام قصر مجلّلی دیدم که در آن فردی با هیئتی نیکو بر تختی نشسته بود. به حالش غبطه خوردم. همین‌که این معنا از خاطرم گذشت، نیتم را فهمید و گفت: افسوس.
گفتم: چرا؟!
اشاره کرد که صبر کن، خواهی فهمید. ایستاده بودم که ماری آمد تا چشمش به آن مار افتاد رنگش پرید و حالش متغیر شد، گویا می‌دانست چه باید بکند، زبانش را درآورد، مار زبانش را گزید و رفت!
آن مرد که بر تخت نشسته بود، از تخت افتاد و حالش بهم خورد. وقتی از جا برخاست گویا همه گوشت‌هایش ریخته بود...
سپس گفت: برنامه هر روز من تا قیامت این است! و سبب این مجازات این است که در جلسه دادگاه، مدّعی رو به من کرد و گفت: این آقا هم شاهد است.
من فرصت فکر کردن و تصمیم درست نداشتم. بلافاصله گفتم... .۳

1.. گفتنی است که دو خاطرۀ اوّل و دوم را ایشان در تاریخ ۲۵/۸/۱۳۷۰، و خاطرات چهارم و پنجم را در تاریخ ۲۸/۸/۱۳۷۰ نقل کرد.

2.. بی‌مقدّمه.

3.. متن کامل داستان یادم نمانده، لیکن ظاهراً مقصود ایشان داستانی است منسوب به علامه ملّا مهدی نراقی _ رضوان الله تعالی علیه _ که متن کامل آن طبق نقل آیة الله سید محمد حسین حسینی تهرانی چنین است، ایشان می‌گوید: مرحوم نراقی جدّ مادری مادربزرگِ ما، یعنی پدر مادرِ مادرِ مادر ِ مادرِ حقیر است و فرزند ارجمندش حاج ملّا احمد نراقی که دائی ما می‌شود استاد مرحوم شیخ انصاری و از علمای برجسته و صاحب تصانیف عدیده است. شیخ انصاری از عتبات عالیات در هنگام تحصیل به ایران آمد و به اصفهان رفت و سپس به کاشان آمد و چهار سال تمام از محضر و درس آخوند ملّا احمد نراقی بهره‌مند شد و سپس به نجف اشرف معاودت نمود. این داستان در میان علما و طلّاب نجف اشرف مشهور است و در بین اقوام و ارحام مادری ما از مسلمیّات احوالات مرحوم نراقی محسوب می‌گردد: ایشان در همان ایّام اقامت در نجف در ماه رمضانی که بر او می‌گذرد یک روز در منزلشان برای صرف افطار هیچ نداشتند. عیالش به او می‌گوید: هیچ در منزل نیست. برو بیرون و چیزی تهیّه کن! مرحوم نراقی در حالی‌که حتّی یک فلس پول سیاه هم نداشته است از منزل بیرون می‌آید و یک سره به سمت وادی‌السّلام نجف برای زیارت اهل قبور می‌رود، در میان قبرها قدری می‌نشیند و فاتحه می‌خواند تا این‌که آفتاب غروب می‌کند و هوا کم کم رو به تاریکی می‌رود. در این حال می‌بیند عدّ‌ه‌ای از اعراب جنازه‌ای را آوردند و قبری برای او حفر نموده و جنازه را در میان قبر گذاشتند و رو کردند به من و گفتند: ما کاری داریم عجله داریم می‌رویم به محلّ خود شما بقیّۀ تجهیزات این جنازه را انجام دهید! جنازه را گذاردند و رفتند. مرحوم نراقی می‌گوید: من در میان قبر رفتم که کفن را باز نموده و صورت او را به روی خاک بگذارم و بعد به روی او خشت نهاده و خاک بریزم و تسویه کنیم؛ ناگهان دیدم دریچه‌ای است، از آن دریچه داخل شدم دیدم باغ بزرگی است، درخت‌های سرسبز سربه هم آورده و دارای میوه‌های مختلف و متنوّع است. از درِ این باغ یک راهی است به سوی قصر مجلّلی که در تمام این راه از سنگ‌ریزه‌های متشکّل از جواهرات فرش شده است. من بی‌اختیار وارد شدم و یک سره به سوی آن قصر رهسپار شدم. دیدم قصر باشکوهی است و خشت‌های آن از جواهرات قیمتی است. از پلّه بالا رفتم، وارد در اطاقی بزرگ شدم، دیدم شخصی درصدر اطاق نشسته و دور تا دور این اطاق افرادی نشسته‌اند. سلام کردم و نشستم، جواب سلام مرا دادند بعد دیدم افرادی که در اطراف اطاق نشسته‌اند، از آن شخصی که درصدر نشسته پیوسته احوال‌پرسی می‌کنند و از حالات اقوام و بستگان خودشان سؤال می‌کنند و او پاسخ می‌دهد. و آن مرد مبتهج و مسرور به یکایک از سؤالات جواب می‌گوید. قدری که گذشت ناگهان دیدم که ماری از در وارد شد و یک‌سره به سمت آن مرد رفت و نیشی زد و برگشت و از اطاق خارج شد. آن مرد از دردِ نیش مار صورتش متغیّر شد و قدری به هم بر آمد و کم کم حالش عادی و به صورت اولیّه برگشت. سپس باز شروع کردند با یکدیگر سخن گفتن و احوال‌پرسی نمودن و از گزارشات دنیا از آن مرد پرسیدن. ساعتی گذشت دیدم برای مرتبۀ دیگر آن مار از در وارد شد و به همان منوال پیشین او را نیش زد و برگشت. آن مرد حالش مضطرب و رنگ چهره‌اش دگرگون شد و سپس به حالت عادی برگشت. من در این حال سؤال کردم: آقا! شما کیستید؟ اینجا کجاست؟ این قصر متعلّق به کیست؟ این مار چیست؟ چرا شما را نیش می‌زند؟ گفت: من همین مرده‌ای هستم که همین اکنون شما در قبر گذارده‌اید و این باغ، بهشت برزخی من است که خداوند به من عنایت نموده است که از دریچه‌ای که از قبر من به عالم برزخ باز شده است پدید آمده است. این قصر مال من است این درختان باشکوه و این جواهرات و این مکان که مشاهده می‌کنید بهشت برزخی من است، من آمده‌ام اینجا. این افرادی که دور اطاق گرد آمده‌اند ارحام من هستند که قبل از من بدرود حیات گفته و اینک برای دیدن من آمده و از بازماندگان و ارحام و اقربای خود در دنیا احوال‌پرسی نموده و جویا می‌شوند، و من حالات آنان را برای اینان بازگو می‌کنم. گفتم: این مار چرا تو را می‌زند؟ گفت: قضیّه از این قرار است که من مردی هستم مؤمن، اهل نماز و روزه و خمس و زکات و هر چه فکر می‌کنم کار خلافی از من که مستحقّ چنین عقوبتی باشم سرنزده است و این باغ با این خصوصیّات نتیجۀ برزخی همان اعمال صالحۀ من است، مگر آن‌که یک روز در هوای گرم تابستان که در میان کوچه حرکت می‌کردم دیدم صاحب دکّانی با یک مشتری خود گفتگو و منازعه دارند. من رفتم نزدیک برای اصلاح امور آن‌ها، دیدم صاحب دکان می‌گفت: سیصد دینار (شش شاهی) از تو طلب دارم و مشتری می‌گفت: من پنج شاهی بدهکارم. من به صاحب دکّان گفتم: تو از نیم شاهی بگذر و به مشتری گفتم: تو هم از نیم شاهی رفع ید کن و به مقداری پنج شاهی و نیم به صاحب دکّان بده. صاحب دکّان ساکت شد و چیزی نگفت ولی چون حق با صاحب دکّان بوده و من به قدر نیم شاهی به قضاوتِ خود که صاحب دکّان راضی بر آن نبود حقّ او را ضایع نمودم، در کیفر این عمل خداوند عزّوجلّ این مار را معیّن نموده هر یک ساعت مرا بدین منوال نیش زند تا در نفخ صور دمیده و خلایق برای حساب در محشر حاضر شوند و به برکت شفاعت محمّد و آل محمّد صلی الله علیه و آله نجات پیدا کنم. چون این را شنیدم برخاستم و گفتم: عیال من در خانه منتظر است من باید بروم و برای آنان افطاری ببرم. همان مردی که درصدر نشسته بود برخاست و مرا تا در بدرقه کرد. از در که خواستم بیرون آیم یک کیسۀ برنج به من داد، کیسۀ کوچکی بود و گفت: این برنج خوبی است ببرید برای عیالتان. من برنج را گرفته و خداحافظی کردم و آمدم بیرون باغ از دریچه‌ای که داخل شده بودم خارج شدم دیدم داخل همان قبر هستم و مرده هم به روی زمین افتاده و دریچه‌ای نیست. از قبر بیرون آمدم و خشت‌ها را گذارده و خاک انباشتم و به صوب (به طرف) منزل رهسپار شدم و کیسۀ برنج را با خود آورده و طبخ نمودیم. و مدّت‌ها گذشت و ما از آن برنج طبخ می‌کردیم و تمام نمی‌شد و هر وقت طبخ می‌کردیم چنان بوی خوشی از آن متصاعد می‌شد که محلّه را خوشبو می‌کرد. همسایه‌ها می‌گفتند: این برنج را از کجا خریده‌اید؟ بالاخره بعد از مدت‌ها که روزی من در منزل نبودم یک نفر به میهمانی آمده بود و چون عیال از آن برنج طبخ می‌کند و آن را دم می‌کند، عطر آن فضای خانه را فرا می‌گیرد، میهمان می‌‌پرسد این برنج از کجاست که از تمام اقسام برنج‌های عنبربو خوشبوتر است؟ اهل منزل مأخوذ به ‌حیا شده و داستان را برای او تعریف می‌کنند. پس از این بیان، آن مقداری که برنج مانده بود چون طبخ کردند دیگر برنج تمام می‌شود (معادشناسی، ج۲، ص۲۵۰ _ ۲۵۶).

  • نام منبع :
    خاطره‌های آموزنده
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1391
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 332826
صفحه از 371
پرینت  ارسال به