337
خاطره‌های آموزنده

سال پیش از انقلاب با دوستم عازم عتبات بودیم. در گمرک مُنذریّه (مرز خسروی)، یکی از مأموران گمرک که سُنّی متعصبی بود، وقتی متوجه شد که ما شیعه هستیم، برای این که ما را اذیت کند، اثاثیه ما را در هوای گرم بارها تفتیش کرد و از صبح تا ظهر ما را معطل کرد.
دوستم به مأمور گفت: شکایت تو را به مولایم می‌کنم، اما او اعتنایی نکرد. وقتی به حرم امام حسین علیه السلام مشرف شدیم، دوستم، در حرم دو زانو نشسته بود. در یک لحظه احساس کردم چُرت می‌زند، ولی دیدم لبخندی زد و گفت: شکایت آن مرد را به آقا کردم و از ایشان خواستم که وی را گوشمالی دهد. آقا فرمود: نمی‌توانیم کاری بکنیم. او بر ما حقی دارد!
گفتم: ما از شیعیان و محبّان شما هستیم، و او ما را اذیت کرده!
آقا فرمود: هفده سال پیش، این شخص در کربلا شبگرد بود. در شبی مهتابی، چشمش به آب فرات افتاد. با خود گفت: «چه می‌شد که به طفل شیرخوار حسین علیه السلام آبی می‌دادند، زنده می‌مانْد یا نمی‌ماند؟!». چشمش تر شد، و حقی بر ما پیدا کرد!
در بازگشت از سفر، مجدداً همان مأمور، ما را در گمرک دید و خطاب به دوستم گفت: شکایت کردی؟! می‌بینی که چیزی نشد و من سالمم!
دوستم به وی گفت: بیا برویم در کناری بنشین تا بگویم. کنارش نشست و گفت: من شکایت تو را کردم؛ ولی آقا چنین فرمود... .
آن مرد به محض شنیدن این سخن حالش منقلب شد و شروع کرد به اشک ریختن و در ادامه گفت: «درست می‌گویی. آن شب هیچ کس با من نبود و این ماجرا را جز من و خدا کسی نمی‌داند. حق با آقای شماست» و همان جا مذهب خود را تغییر داد و شیعه شد و مسیر زندگی او تغییر کرد.

کرامتی از حضرت عبدالعظیم علیه السلام

شخصی بود به نام استاد محمد بنّا؛ اما بنّایی بلد نبود. بعد از فوت مرحوم پدرم نقل کرد که در ایام حیات ایشان، روزی در راه، ایشان را دیدم. عرض کردم: 320 تومان قرض کرده‌ام برای نان و ... بچه‌هایم، بدهکارم!
ایشان به من یک تومان داد و فرمود: از اینجا برو حضرت عبدالعظیم علیه السلام. خدمت حضرت که رسیدی به ایشان بگو: عبدالعلی، نگو حاج آقا، بگو عبدالعلی، سلام رساند و عرض کرد که قرض مرا ادا کنید.
رفتم، این کار را کردم. از ایوان حرم بیرون آمدم، در صحن، کسی با من مصافحه کرد و 320 تومان در دست من گذاشت. درست همان مقدار که بدهکار بودم.


خاطره‌های آموزنده
336

آقا فرمودند: بر می‌گردی تهران می‌روی پیش میرزا عبدالعلی تهرانی، سؤالت را از او می‌پرسی، زیرا او از زبان ما سخن می‌گوید!
من آقا میرزا عبدالعلی را نمی‌شناختم، وقتی به تهران برگشتم، آدرس منزل ایشان را گرفتم و خدمت ایشان رسیدم. پس از سلام و احترام نشستم، خواستم مسئله خود را بگویم، ایشان فرمود: می‌دانم کدام روایت را می‌گویی!
از جا برخاست، رفت از کتابخانه کتابی را آورد و باز کرد، روایت را آورد و خواند و فرمود: این روایت از اهل بیت علیهم السلام صادر شده است!
من جریان سرداب را برای ایشان تعریف کردم و گفتم: پاسخ سؤالم را حواله کردند به اینجا!
ایشان پس از شنیدن سخن من خیلی گریه کرد. هِق‌هِق می‌کرد و اشک از ریشش پایین می‌آمد.
من پس از این جریان ایشان را رها نکردم، چون در سرداب به خودم گفته شده بود: او از زبان ما سخن می‌گوید!

کرامتی از حضرت ابوالفضل علیه السلام

پدرم نقل کرد که در حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام بودم، جنازه جوانی را آوردند که روی آن را طناب پیچ کرده بودند، یکی از آن‌ها خطاب به آن حضرت کرد و گفت: این جوان، که از دوستان ماست، همراه ما بود و در راه مُرد، ما از والدینش اجازه او را گرفتیم و حالا که مرده جوابی برای والدینش نداریم.
این را گفت وایستاد. پس از لحظاتی دیدیم جنازه حرکت می‌کند، با خنجر طناب‌ها را پاره کرد و از حضرت تشکر کرد و رفتند و مردم اظهار مسرت کردند.

کرامتی از سید الشهدا علیه السلام

حاج اکبر آقا شالچی از پدرش که از شاگردان شیخ جواد انصاری بود و عینک فروشی داشت، نقل کرد که:

  • نام منبع :
    خاطره‌های آموزنده
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1391
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 332866
صفحه از 371
پرینت  ارسال به