347
خاطره‌های آموزنده

5 / 11

پای او می‌دانست و سر من نمی‌دانست!

در این فصل نیز چند خاطره دیگر از جناب حجة الاسلام و المسلمین سیدعلی اکبر اجاق‌نژاد۱ نقل می‌کنیم:
یکی از علمای بزرگ قفقاز به نام آیة الله میرزا ابوتراب آخوندزاده۲ در دیداری که با حاج زین‌العابدین تقی اف۳ یکی از ثروت‌مندان بزرگ جمهوری آذربایجان داشته، به وی می‌گوید: شما مرد محترم و نیکوکاری هستی و از آنچه خداوند به شما داده است

1.. نمایندۀ ولیّ فقیه در جمهوری آذربایجان (ر.ک: ص۱۵۲).

2.. وی در سال ۱۸۱۷ م /۱۳۳۲ق، در بادکوبه (باکو) دیده به جهان گشود و پس از فرا گرفتن علوم مقدماتی و سطوح عالیۀ حوزوی، به نجف رفت و از محضر آیة الله شیخ محمدحسن نجفی (صاحب جواهر) و دیگر اعاظم نجف بهره برد و پس از تکمیل تحصیلات به زادگاه خود بازگشت. ایشان یکی از برجسته‌ترین علمای منطقه قفقاز در قرن سیزدهم هجری بوده و کراماتی نیز به وی نسبت داده شده است. وی در تاریخ ۱۹۱۰ م/۱۳۲۸ ق،‌ وفات کرد و در باغ شخصی خودش در قصبه «مردکان» به خاک سپرده شد و قبرش هم‌اکنون زیارتگاه است (ر.ک: مفاخر‌ آذربایجان: عقیقی بخشایشی: ج۵ ص۲۸۹۹).

3.. حاج زین العابدین تقی اُف از سرمایه‌داران خوش‌نام و نیکوکار قفقاز بود که در سال ۱۸۳۸ میلادی (۱۲۵۴ قمری) در شهر بادکوبه (باکو) دیده به جهان گشود و در سال ۱۹۲۴ میلادی (۱۳۴۳ قمری) وفات یافت. تقی اف، مالک چندین حلقه چاه نفت در بادکوبه بوده و املاک و مستغلات فراوانی داشته است. وی بخشی از ثروت خود را به فعالیت فرهنگی، مانند: تأسیس مدارس، ساختن مساجد، موزه، کتابخانه و نیز مساعدت به فقرا اختصاص داده بود، به گونه‌ای که هنوز در آذربایجان از وی به نیکی یاد می‌شود.


خاطره‌های آموزنده
346

یازده. طی الأرض دادن دیگری

پدرم در تابستان‌ها معمولاً یکی دو ماه در لار (در اطراف تهران) تنهایی در چادر زندگی می‌کرد و به عبادت می‌پرداخت. شخصی به نام حاج حیدر علی فتاحی، که مردی متعبد بود، از یکی از اقوام خودشان، که پیرتر از او بود پس از مرگ وی نقل کرد که به او گفته:
سرّی دارم برای تو می‌گویم، ولی تا زنده‌ام برای کسی نقل نکن. در یکی از تابستان‌های گذشته (قبل از پنجاه سال پیش) مرحوم حاج میرزا عبدالعلی تهرانی بدون عائله رفته بود لار و در یک چادر نزدیک سایر دامداران برای مدتی موقت (یکی دو ماه) سکونت کرده بود. من به پیشنهاد حاج آقا چند شبی در چادر ایشان می‌خوابیدم. روزی به ایشان گفتم: من فردا دادگاه دارم و به همین جهت باید امروز بروم تهران.
ایشان فرمود: امشب نزد من بمان من فردا تو را می‌فرستم.
در آن زمان چهار پنج ساعت طول می‌کشید تا با وسایل آن موقع از لار تا میدان ارک و دادگستری بروم. فکر کردم ایشان بیخود نمی‌گوید و اطاعت کردم. روز بعد تقریباً یک ساعت قبل از موعدی که باید در دادگاه حاضر شوم، ایشان دست مرا گرفت و از چادرهایی که آنجا زده بودند گذشتیم تا رسیدم پشت تپه‌ای، فرمود: تا من صلوات می‌فرستم تو هم صلوات بفرست، هر وقت ساکت شدم تو هم ساکت شو.
من هم همین کار را کردم وقتی ساکت شدم و چشمم را باز کردم خود را در میدان ارک جلوی دادگستری دیدم!
ضمناً فرمود: تا زنده‌ام این ماجرا را برای کسی تعریف نکن.

  • نام منبع :
    خاطره‌های آموزنده
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1391
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 332785
صفحه از 371
پرینت  ارسال به