355
خاطره‌های آموزنده

بعد سوره حمد و سوره توحید را به ترتیب، جمله به جمله خواندید، من هم تکرار کردم. پس از تکرار آخرین جمله سوره توحید از خواب پریدم.
شیرینی خواب به من حال داده بود. مسرور بودم، تمامی جملاتی را که شما در خواب به من تلقین کرده بودید را در یاد داشتم. برای آزمایش، یک بار دیگر سوره حمد و توحید را با آن لحنی که شما در خواب یاد داده بودید قرائت کردم. از شدت خوشحالی خواب از سرم پرید و تا صبح نخوابیدم و از صبح همان شب نماز را شروع کردم و بر خدای خود سجده شکر کردم که از روی لطف و مرحمت نماز را در عالم خواب به من آموخت.
جای تأمّل و شگفت اینجاست که ایشان پس از تعریف کردن ماجرای خواب، با تقاضای این‌جانب سوره‌های حمد و توحید را قرائت کرد و در الحان قرائت ایشان، لحن و لهجه خودم را کاملاً احساس می‌کردم.


خاطره‌های آموزنده
354

محافل و مساجد مخالف بودند. در میان دوستان و بچه‌های هم‌محلی خود احساس حقارت می‌کردم و به خاطر همین برای یاد گرفتن وظائف شرعی خصوصاً سوره‌های حمد و توحید جرأت نمی‌کردم و پیوسته از این وضع نابسامان خودم ناراحت و از نظر روانی در رنج و عذاب بودم، تا این‌که دو شب پیش خواب دیدم، خواب معنوی و تاریخی، در خواب دیدم:
من و پدر و مادرم و سایر بچه‌ها، همه در خانه هستیم، ناگهان در خانه کوبیده شد. من که در حیاط بودم رفتم در را باز کردم، آنگاه چشمم به جمال شما افتاد با تبسم و گشاده‌رویی به من گفتید: اجازه هست بیایم؟ مهمان می‌پذیرید؟
من خیلی خوشحال شدم بلادرنگ دویدم به طرف داخل خانه با صدای بلند گفتم: بابا در اتاق را باز کنید، آقای اجاق‌نژاد آمده، امام جمعه آمده است (در اینجا صدای ایشان می‌لرزید و گریه می‌کرد، ما هم درعین این که به سخنان ایشان گوش می‌دادیم تحت تأثیر قرار گرفته بودیم). علی‌رغم این که پدرم با انقلاب مخالف بود و با روحانیون میانه خوبی نداشت بلافاصله از جای خود برخاست و در اتاق پذیرایی را باز کرد و از شما استقبال گرمی کرد و شما را به داخل اتاق برد.
همه ما دور شما را گرفته بودیم، حتی مادرم با رعایت شئون مجلس روحانی در میان ما حضور داشت. شما مانند عضو محترمی از اعضای خانواده، ما را مورد لطف و تفقد قرار داده و حال یکایک ما را پرسیدید. پس از اظهار محبت به طرف من نگاه کردید و گفتید: نماز می‌خوانی؟
گفتم: خیلی دلم می‌خواهد بخوانم.
گفتید: قرائت سوره حمد و توحید را بلدی؟
سرم را پایین انداختم و با خجالت گفتم: نه.
گفتید: پاشو بیا دستت را بده به دست من.
بلافاصله من دستم را دادم به دست شما، آنگاه شما گفتید: هر چه من می‌گویم شما هم بگویید.

  • نام منبع :
    خاطره‌های آموزنده
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1391
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 332935
صفحه از 371
پرینت  ارسال به