43
خاطره‌های آموزنده

قضایای شب عاشورا و کارخانه را برایش تعریف کردم. ایشان فرمودند: همه این‌ها را از آن دو شب به ‌دست آوردی، مراقب باش که از دست ندهی.
در پایان مایلم یکی از رؤیاهایی که در محضر ایشان تعبیر کردم را برای حضرت‌عالی تعریف کنم:
در یکی از روزها که جناب حاج فکور درسش تمام شد _ ایشان در مقبره حاج شیخ فضل الله رحمه الله رسائل تدریس می‌فرمودند _ ، شخصی وارد حجره شد، سلام کرد و عرض کرد آقا من دیشب خوابی دیدم که مرا پریشان کرده، لطفاً برایم تعبیر کنید. آقای حاج فکور با اشاره به من فرمودند: خوابت را به این سیّد بزرگوار صحیح النسب بگو، ان‌شاء الله خیر است، شاید می‌خواست کیفیت تعبیرم را ببیند. آن شخص این‌گونه خوابش را تعریف کرد:
دیشب در عالم خواب دیدم یک دریاچه نسبتاً بزرگ که در ساحل آن دریاچه پرندگان هوائی؛ مانند غاز، قو، مرغابی و چنگر مشغول آب‌بازی و دانه جمع کردن‌اند و در جنب این دریاچه، صحرائی بسیار وسیع و سبز و خرم، با درختان زیباست. به من گفتند این‌ها مال شماست، من از خوشحالی می‌خواستم بال درآورم، در این بین دیدم آب دریاچه رو به نقصان گذاشت و آب آن به صورت گازوئیل و قیر سیاه در آمد و قُلقُل می‌کرد و فرو می‌رفت. تمام پرندگان مردند. نگاه به صحرا کردم دیدم تمام چمن‌ها و درخت‌ها زرد شده و طراوت خود را از دست داده‌اند. در حالی که خیلی متأثر بودم از شدت ناراحتی از خواب بیدار شدم، من نگرانم که نکند به اموالم صدمه‌ای بخورد!
من گفتم: شما گناهی مرتکب شدی که تمام حسناتت را نابود کردی.
یک مرتبه مرحوم آقای حاج فکور برآشفت و رو به آن مرد گفت: چه گناه بزرگی، از خدا نترسیدی؟ و دو بار گفت: زنای محصنه کردی، زنای محصنه کردی!
آن مرد در حالی که پریشان بود گفت: آقا خود زن از من خواست! آیا راهی هست من توبه کنم؟ خدا مرا می‌بخشد؟


خاطره‌های آموزنده
42

چنان صدایم به گریه بلند شد که از شدّت گریه‌ام مادرم از خواب بیدار شد و مرا صدا زد که چه شده؟ از خواب بیدار شدم گفتم: چیزی نیست خواب دیدم!
گفت: تو که ما را کُشتی با این خوابت.
صبح شد بعد از نماز صبح موقع صبحانه پدرم پرسید: دیشب چه خوابی دیدی که همه را از خواب بیداری کردی؟
خواستم ماجرای شب گذشته را تعریف کنم که من دیشب از منزل زدم بیرون، ترسیدم کتک بخورم، از طرفی دلم هم می‌خواست کل ماجرا را برای پدر تعریف کنم. خلاصه دل به دریا زدم و کل ماجرا را برای پدرم تعریف کردم. پدر در حالی که لقمه در دهانش بود بُغض گلویش را گرفت، با کمی مکث گفت: دوست داری بروی طلبه بشی؟
من سری تکان دادم و اظهار موافقت کردم. پس از مدتی وارد حوزه علمیه شهرستان رودسر شدم و کم‌کم با علما و مدرسین و طلّاب آشنایی بیشتری پیدا کردم.
در دوران تحصیلی رفقا گاهی خواب‌هایی را می‌دیدند و برای هم تعریف می‌کردند، در بسیاری از موارد قبل از اظهارنظر کردن دیگران، من تعبیر آن را می‌گفتم و این برای دوستان و حتی مدرسین تعجب‌آور بود که یک طلبه مبتدی امثله‌خوان بتواند این گونه خواب تعبیر کند.
واقعیت آن بود که خودم هم متوجه این نکته نبودم که چرا تعبیر خواب‌ها را می‌فهمم تا این که یک روز یکی از اساتید لمعه، تعریف از رؤیاهای صادقه و غیرصادقه به میان آورد و قصه ابن سیرین که من تا آن روز نشنیده بودم را تعریف کرد، تازه متوجه شدم که تعبیر رؤیا می‌دانم.
وقتی به حوزه علمیه قم آمدم (به احتمال قوی سال 1347)، با مرحوم حجة الاسلام و المسلمین حاج [شیخ محمّد] فکور یزدی در حجره شیخ فضل الله نوری واقع در صحن مطهر حضرت معصومه علیها السلام آشنا شدم و با جنابشان اُنس گرفتم و

  • نام منبع :
    خاطره‌های آموزنده
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1391
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 332955
صفحه از 371
پرینت  ارسال به