49
خاطره‌های آموزنده

بلافاصله مچ او را گرفتم و گفتم که: شما کی هستی و این ساعت و دقیقه را از کجا می‌گویی؟
آن جوان در برابر اصرار و پافشاری من گفت: واقعش من در عالم خواب ‌رفتم زیارت امام رضا علیه السلام، وقتی که داشتم وارد حرم می‌شدم امام رضا علیه السلام از ضریح بیرون آمد و رفت. من گفتم آقا کجا دارید می‌روید؟ ما زوار شما هستیم. حضرت فرمود: «هر فرد بااخلاص و باتقوایی که زائر ما باشد، در دقیقه آخر حیات، ما به بازدید او می‌رویم. حاج آقا مصطفی بهشتی از علمای اصفهان است و الآن دقیقه آخر عمر اوست. می‌روم اصفهان و برمی‌گردم».
این جوان اضافه کرد: من هم نمی‌دانستم که حاج آقا مصطفی بهشتی کیست. بعد از خواب پریدم و چراغ را روشن کردم و سخنانی که از امام رضا علیه السلام شنیده بودم روی کاغذ نوشتم و ساعت را هم ثبت کردم، مثلاً دوشنبه ساعت دو و بیست دقیقه بعد از نیمه شب. حاج حسن آقا بهشتی گفت که من هم نوشته‌ام را درآوردم و دیدم که مو نمی‌زند!


خاطره‌های آموزنده
48

او هم می‌گوید: من هم نمی‌گذارم کربلا بروی.
بقیه افراد، خانمشان را نشان گمرکچی دادند و ایشان هم به مدت سه روز صبر می‌کند و سرانجام لب مرز «السلام علیک یا ابا عبدالله» می‌گوید و به منزل آیة الله اشرفی اصفهانی در کرمانشاه برمی‌گردد. ایشان از او می‌پرسد که چرا نرفتی و او پاسخ می‌دهد که لب مرز به چنین مسئله‌ای برخوردیم و دیدیم که این زیارت همراه با گناه است، لذا از خیر زیارت گذشتیم.
او بعداً عازم اصفهان می‌شود و آنجا هم از او سؤال می‌کنند و او قصه را تعریف می‌کند.
آقازاده او (شهید حاج حسن بهشتی) می‌گوید: آقایانی که رفتند کربلا، دسته جمعی برگشتند و به منزل پدرمان آمدند. من نمی‌دانم کربلا چه صحنه‌ای بوده، خصوصیاتش را برای ما نگفتند که چه بوده است، اما همه‌شان آمدند منزل پدرم و گفتند که ما به کربلا مشرف شدیم و حاضریم ثواب کربلایمان را به شما بدهیم و شما ثواب کربلای نرفته‌تان را به ما بدهید.
این آدم باتقوا (حاج آقا مصطفی بهشتی) بعداً موفق به سفر مشهد می‌شود و برمی‌گردد و مدتی زندگی می‌کند و سپس بیمار می‌شود و از دنیا می‌رود.
شهید حاج حسن آقا بهشتی امام جمعه موقت اصفهان به من (قرائتی) می‌گفت: لحظه‌ای که پدرم جان می‌داد من بر بالین او تنها بودم. نفس آخر را که کشید به ساعت نگاه کردم و روی یک کاغذ نوشتم مثلاً دوشنبه ساعت دو و بیست دقیقه بعد از نیمه شب و آن را توی جیبم گذاشتم و فامیل‌ها را از خواب بیدار نکردم. مقداری گریه کردم و قرآن خواندم و پارچه‌ای را روی او کشیدم. فردا فامیل جمع شدند و چون از محبوبین اصفهان بود، مراسم تشییع جنازه و دفن و کفن و ختم را با شکوه برگزار کردیم.
حاج حسن آقا بهشتی به من گفت: بعد از مدت‌ها یک جوانی به من رسید و گفت که پدر شما یک چنین شبی و چنین ساعتی و چنین دقیقه‌ای جان داده است. من

  • نام منبع :
    خاطره‌های آموزنده
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1391
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 333003
صفحه از 371
پرینت  ارسال به