رفتیم حرم چند مرد، زن و بچه عرب در چند جای اطراف صحن مطهّر نان میفروشند. در آنجا دکان نانوایی نبود، نان را بستهای آورده بودند و هر کسی میخواست از اینها میگرفت. من به رفیقم گفتم: قبل از این که برویم حرم مقداری نان تهیه کنیم.
گفت: نه، حالا برویم حرم، نان تا هر موقع بخواهیم هست.
اوّل مغرب بود و نماز جماعتی هم تشکیل نمیشد، ما بودیم و حرم؛ ما دو نفر. وارد حرم شدیم و آداب زیارتی و نماز را به جا آوردیم. به رفیقم گفتم: فلانی، در السنه عوام مصطلح است میگن سی سال به سی سال، یک مرتبه شنبه به نوروز میافتد، این حرم توفیق الهی بوده که نصیب ما شده، موقعی آمدیم که این قدر خلوت است، والاّ از کثرت جمعیت نه انسان حضور قلب پیدا میکرد و نه دستش به ضریح میرسید یا ضریح را میبوسید، من به این آسانی از این حرم بیرون نمیآیم، تا رمق دارم و زبان در دهانم نخشکیده است، امشب میخواهم اینجا بمانم و دعا بخوانم.
رفیقم گفت: خیلی خوب اختیار با شماست.
ما آن طور که برایمان میسّر بود زیارت عاشورا، زیارت جامعه کبیره، دعای عالیةُ المضامین و زیارت خود امامان را انجام دادیم و در سرداب مقدّس امام زمان هم نماز و اعمالمان را انجام دادیم، طوری که واقعاً خسته شدیم، دوستم گفت که من خسته شدم بلند شو برویم، گفتم حالا برویم.
وقتی آمدیم بیرون از صحن، دیدیم که نه دکانی باز است، نه آدمی دیده میشود و نه نانی وجود دارد، فهمیدیم دیر شده، دکّانها را بستهاند و رفتهاند. عجب! چه کار کنیم؟ این طرف و آن طرف هم کسی نبود ازش بپرسیم. مانده بودیم که نان را از کجا تهیه کنیم.
آمدیم به طرف مدرسه، در حدود 80، 90، 100 متر فاصله، دیدیم یک دکان باز است و آدم تنومند و قوی هیکلی که یک چوب بزرگ دستش بود، روی یک چارپایه جلوی دکان نشسته و صاحب دکان هم در مغازه است. از دکاندار پرسیدم: اینجا نان گیر نمیآید؟