59
خاطره‌های آموزنده

آهای امام حسن عسکری! آهای امام علی النقی! آهای امام زمان! این رقم مهمان‌نوازی می‌کنید؟ می‌خواستید ما را به کشتن بدهید؟! ما از چهارصد فرسخ راه آمدیم، خواستید ما را به کشتن بدهید؟ اگر رسیدم به نجف، شکایتتان را به جدّتان علی بن ابی‌طالب می‌کنم. اگر رفتم کربلا چه می‌کنم و... .
من درِ دهن ایشان را گرفتم و گفتم: ای مرد خداشناس! مگر با بچه صحبت می‌کنی؟! چی چی می‌گی؟ برای چه می‌گی؟ برای نان می‌گی که نان، امشب نیست؟!
گفت: نه، من دو روز و سه شب نخورم، گرسنه نمی‌شوم، اما میهمان سه امام باشیم، سر بی‌شام زمین بگذاریم که هیچ، ما را برای کشتن ببرند؟! من از این امام‌ها گله دارم.
به هر وسیله‌ای بود، او را ساکت کردم و به زور کشیدم و بردم مدرسه. در زدیم، باز کردند، رفتیم داخل اطاق. به رفیقم گفتم: ای مرد بزرگوار! مگر خبر نداری که امام، زنده و مرده ندارد؟ چرا اینجور با امام صحبت کردی؟ من بدنم دارد می‌لرزد!
گفت: من عیب می‌دانم، من باید بمیرم که مهمان سه امام باشیم و این قدر وحشت کنیم!
گفتم: خدا کریم است.
درِ قابلمه را باز کردیم دیدیم که گوشت‌ها سوخته و جزغاله شده. چای را آماده کردیم و خوردیم. یک وقت دیدیم کسی در اطاق را می‌زند: حاج آقا، حاج آقا! در چوبی بود، کُلونی داشت من بلند شدم در را باز کردم. تا در را باز کردم دیدم حاج شیخ عبدالرسول، اهل اصفهان است. ما ایشان را می‌شناختیم، مردی بزرگوار و اهل علم و تقوا بود و در زهد و ورع، شهره آفاق و در اصفهان به نیکی معروف بود.
در را باز کردیم و گفتیم: بسم الله، بفرمائید. تشریف آوردند. مصافحه کردیم و نشستند. برای شیخ عبدالرسول، مشکلات راه و آنچه امشب پیش آمده بود را توضیح دادیم. او گفت: اینجا افراد متعصبی دارد، بعضی‌هایشان ثواب می‌دانند شیعه را


خاطره‌های آموزنده
58

گفت: نه اینجا دکّان نانوایی ندارد، نان همان مغرب، خلاص می‌شود.
ما مأیوس شدیم و برگشتیم که برویم، چند قدم که رفتیم یک وقت دیدیم آن مرد تنومند گفت: بیا بیا.
ایستادیم. گفت: نان می‌خواهید؟
گفتیم: بله.
گفت: دنبال من بیایید.
گفتیم شاید دکانی، خانه‌ای، جایی دارد، ما دنبالش راه افتادیم، از کوچه اصلی ما را داخل یک کوچه فرعی برد، از آن کوچه فرعی دوباره بردمان توی یک کوچه دیگر، از آن کوچه ما را برد داخل یک کوچه دیگر که دیدیم برق هم نیست، یک وقت دیدیم دارد ما را به طرف شط می‌برد. به سید گفتم: این داره ما را کجا می‌بره، ما دو تا غریب، اینجا هم نه چراغ است، نه دکان، نه خانه، نه ساختمان؟! نبرد ما را بزند، بکشد و بیندازد توی شط؟!
او گفت: من هم همین را می‌خواستم بگویم.
گفتم: برگرد تا برویم.
ما برگشتیم که برویم، یک چند متر که فاصله گرفتیم، آن مرد عقب سرش را نگاه کرد دید ما نیستیم، رو کرد به طرف ما و به عربی گفت: نترسید، نترسید کجا می‌روید، بایستید.
ما بنا کردیم دویدن، او هم پشت سر ما می‌دوید، توسل به امامان پیدا کردیم و بدنمان هم می‌لرزید، غرق عرق از ترس، می‌ترسیدیم برویم داخل کوچه‌ای که بن‌بست باشد، آمدیم تا رسیدیم به یک کوچه اصلی که مصادف بود با صحن مطهر امامان. از ترس گویا نیمه جان شده بودیم. یک وقت دیدم سید بزرگواری که رفیق ما بود عصایش را برداشت و مقابل صحن با صدایی بلند خطاب به امام حسن عسکری و امام علی النقی علیهما السلام گفت:

  • نام منبع :
    خاطره‌های آموزنده
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1391
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 358825
صفحه از 371
پرینت  ارسال به