آهای امام حسن عسکری! آهای امام علی النقی! آهای امام زمان! این رقم مهماننوازی میکنید؟ میخواستید ما را به کشتن بدهید؟! ما از چهارصد فرسخ راه آمدیم، خواستید ما را به کشتن بدهید؟ اگر رسیدم به نجف، شکایتتان را به جدّتان علی بن ابیطالب میکنم. اگر رفتم کربلا چه میکنم و... .
من درِ دهن ایشان را گرفتم و گفتم: ای مرد خداشناس! مگر با بچه صحبت میکنی؟! چی چی میگی؟ برای چه میگی؟ برای نان میگی که نان، امشب نیست؟!
گفت: نه، من دو روز و سه شب نخورم، گرسنه نمیشوم، اما میهمان سه امام باشیم، سر بیشام زمین بگذاریم که هیچ، ما را برای کشتن ببرند؟! من از این امامها گله دارم.
به هر وسیلهای بود، او را ساکت کردم و به زور کشیدم و بردم مدرسه. در زدیم، باز کردند، رفتیم داخل اطاق. به رفیقم گفتم: ای مرد بزرگوار! مگر خبر نداری که امام، زنده و مرده ندارد؟ چرا اینجور با امام صحبت کردی؟ من بدنم دارد میلرزد!
گفت: من عیب میدانم، من باید بمیرم که مهمان سه امام باشیم و این قدر وحشت کنیم!
گفتم: خدا کریم است.
درِ قابلمه را باز کردیم دیدیم که گوشتها سوخته و جزغاله شده. چای را آماده کردیم و خوردیم. یک وقت دیدیم کسی در اطاق را میزند: حاج آقا، حاج آقا! در چوبی بود، کُلونی داشت من بلند شدم در را باز کردم. تا در را باز کردم دیدم حاج شیخ عبدالرسول، اهل اصفهان است. ما ایشان را میشناختیم، مردی بزرگوار و اهل علم و تقوا بود و در زهد و ورع، شهره آفاق و در اصفهان به نیکی معروف بود.
در را باز کردیم و گفتیم: بسم الله، بفرمائید. تشریف آوردند. مصافحه کردیم و نشستند. برای شیخ عبدالرسول، مشکلات راه و آنچه امشب پیش آمده بود را توضیح دادیم. او گفت: اینجا افراد متعصبی دارد، بعضیهایشان ثواب میدانند شیعه را