79
خاطره‌های آموزنده

سردخانه منتقل کنید و خودشان هم رفتند. اما من وقتی شنیدم که شما قاری قرآن هستید، گویا شخصی در گوشم گفت که نرو، این آقا برمی‌گردد و من به احترام قرآن، اینجا در کنار شما ایستادم تا این که شما مجدداً به این دنیا برگشتید. قدر و منزلت خودت را بدان، چون زنده شدن شما به طور قطع و یقین، معجزه خداوند بوده است که شامل حالت شده. هر لحظه خدا را شکر کن و در نمازهایت مرا هم دعا کن.
پس از این قضایا، به بخش C.C.U بیمارستان قلب شهید رجائی منتقل شدم و حدود پانزده روز در آن بیمارستان بستری بودم. در این مدت برخی از بزرگان و علما و رؤسای هیأت‌های مذهبی، از جمله وزیر خارجه و معاونین و مدیران کل و دیگر همکاران وزارت‌خانه و اکثر طبقات قاریان قرآن به دیدنم آمدند. وقتی جناب شهریار پرهیزگار تشریف آوردند و ماجرا را برایش تعریف کردم، فرمودند: از شنیدن این اتفاقی که برای شما افتاده، ما به خودمان امیدوار شدیم که همین آیات قرآنی که همه روزه تلاوت می‌کنیم، یقیناً یک روزی دست ما را خواهد گرفت که تاکنون هم گرفته و ما را از خیلی خطرات نجات داده است.
پس از مرخص شدن از بیمارستان، حدود دو ماه در منزل استراحت ‌کردم. یک روز به اتفاق سفرا و کارداران نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران که برای سمینار به تهران آمده بودند، خدمت مقام معظم رهبری رسیدم. پس از اتمام برنامه، در موقع صرف شام، جناب آقای دکتر خرازی داستان بیماری بنده را به حضرت آقا فرمودند و مقام معظم رهبری با تعجب به بنده فرمودند: خودت از زبان خودت داستان بیماری را شرح بده.
من هم داستان را از لحظه‌ای که از این دنیا رفتم تا لحظه‌ای که برگشتم، به طورکامل برای حضرت آقا نقل کردم. ایشان خیلی تعجب کردند و فرمودند: اگر ممکن است یک بار دیگر از اوّل تا آخر برایم شرح بده.
مجدداً داستان را از اوّل تا آخر شرح دادم. در پایان، مقام معظم رهبری فرمودند:
این داستان و قضیه عجیبی که برای شما اتفاق افتاده، اوّلاً شبیه به یک معجزه است که در این عصر و زمانه، خیلی کم برای کسی اتفاق می‌افتد. ثانیاً تمامی این


خاطره‌های آموزنده
78

که از اوّل کنار بنده بود، با پشت دستشان اشاره فرمودند و به یک حالت تشر، و فوق‌العاده پر جاذبه فرمودند: «این آقا را به دنیا برگردانید!»
پس از شنیدن این سخنان، صحنه عوض شد و من خودم را بر روی تخت بیمارستان دیدم و یک دفعه بلند شدم روی تخت نشستم. دیدم کسانی که دور من جمع شده بودند با صدای بلند گفتند: صلوات بفرستید، مرده زنده شد، مرده زنده شد!
برخی بلند بلند صلوات می‌فرستادند و بعضی از نزدیکان _ از جمله همسرم که در این فاصله آمده بود _ مشغول گریه کردن بودند و مرتب خدا را شکر می‌کردند.
در این فاصله که قلب من ایستاده بود، دکتری که بالای سرم بود، از آن دو نفر همراهم که مرا از اداره به بیمارستان برده بودند، پرسیده بود که این آقا کیست؟ آن‌ها در جواب گفته بودند که ایشان همکار ما در وزارت امور خارجه است و ضمناً قاری قرآن هم هست.
وقتی که پس از چند ثانیه من تازه متوجه شدم که قضیه چی بوده و فهمیدم که از این دنیا رفته بودم و به لطف و عنایت خداوند متعال و محبت اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام، دوباره به این دنیا برگشتم، شروع کردم به گریه کردن و با صدای بلند چند مرتبه گفتم: یا فاطمه زهراء، یا فاطمه زهراء!
سپس آن آقای دکتری که ظاهری آراسته داشت و به نظر متدین می‌رسید، به من گفت: برو خدای را شکر کن، زیرا خدا به احترام همین قرآنی که تلاوت می‌کنی، شما را مجدداً به دنیا بازگرداند.
گفتم: مگر چطور شده؟
گفت: وقتی انسان ایست قلبی پیدا می‌کند، حدّاکثر در پانزده تا بیست ثانیه می‌توان قلب را به وسیله شوک به کار انداخت، در حالی که قلب شما نزدیک به دو دقیقه از کار افتاد و هر چه تلاش کردیم، نتوانستیم کاری بکنیم تا احیا شود. آن دو خانم پرستاری هم که مشغول کارهای اوّلیه برای برگرداندن قلبتان بودند، مأیوس شدند و گفتند کار ایشان تمام شده و روی برگه بیمارستان نوشتند که او را به

  • نام منبع :
    خاطره‌های آموزنده
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1391
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 333032
صفحه از 371
پرینت  ارسال به