تاريخ : چهارشنبه 1391/12/16 تاریخ ایجاد:
کد خبر: 27490
رستگاری و کامیابی در پرتو صبر

رستگاری و کامیابی در پرتو صبر

استاد دانشگاه قرآن و حدیث گفت: صبر و شکیبایی در زندگی انسان زمینه رستگاری و کامیابی را فراهم می کند، و در نقطه مقابل تصمیم گیری های عجولانه یأس و پشیمانی را دربر دارد.

به گزارش پایگاه حدیث نت، جلسه هفتگی تواصی به حق، بعد از نماز ظهر و عصربا حضور پژوهشگران، مدیران و کارکنان مؤسسه دارالحدیث و نیز دانشجویان و دست‌اندرکاران دانشگاه قرآن و حدیث، 16 اسفند 91 در نمازخانه مؤسسه علمی ـ فرهنگی دارالحدیث، برگزار شد.
در این جلسه، حجت الاسلام و المسلمین «محمد قاضی زاده»، با بیان اهمیت صبر و امید در زندگی گفت: یکی از نکاتی که در زندگی امروز دیده می شود، تصمیم گیری های همراه با عجله و شتاب است که به پشیمانی و یاس می رسد.
وی ادامه داد: افرادی هستند که در دوران تحصیل تصمیماتی می گیرند، اما بعدها نسبت به تصمیم خود احساس پشیمانی می کنند. در حالی که کمی صبر و شکیبایی می تواند زمینه موفقیت را فراهم کند.
استاد دانشگاه قرآن و حدیث اظهار داشت: در روایتی که در کتاب الامالی شیخ مفید آمده است، ابوذر نقل می کند روزی بر پیامبر وارد شدم، تنها ایشان و امیرالمؤمنین در مسجد حضور داشتند، پیامبر به ابوذر می فرماید: برای شکرانه زندگی که خدا به تو عنایت کرده رضایتمند و شاکر باش، اگر در شرایط دشواری هستی،صبور باش چرا که با صبر و تلاش و یاری خداوند فرج و گشایش حاصل می شود.
حجت الاسلام قاضی زاده تصریح کرد: امید به رستگاری، ابزار دیگری برای مؤمن است تا با کمک استقامت و صبر موفقیت ها را کسب کند.
وی سخنان خود را با این شعر به پایان رساند:

پیرمردی، مفلس و برگشته بخت

روزگاری داشت ناهموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بیمار بود

هم بلای فقر و هم تیمار بود

این، دوا میخواستی، آن یک پزشک

این، غذایش آه بودی، آن سرشک

این، عسل میخواست، آن یک شوربا

این، لحافش پاره بود، آن یک قبا

روزها میرفت بر بازار و کوی

نان طلب میکرد و میبرد آبروی

دست بر هر خودپرستی میگشود

تا پشیزی بر پشیزی میفزود

هر امیری را، روان میشد ز پی

تا مگر پیراهنی، بخشد به وی

شب، بسوی خانه میمد زبون

قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون

روز، سائل بود و شب بیمار دار

روز از مردم، شب از خود شرمسار

صبحگاهی رفت و از اهل کرم

کس ندادش نه پشیز و نه درم

از دری میرفت حیران بر دری

رهنورد، اما نه پائی، نه سری

ناشمرده، برزن و کوئی نماند

دیگرش پای تکاپوئی نماند

درهمی در دست و در دامن نداشت

ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی آسیا هنگام شام

گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم، فقیر

شد روان و گفت کای حی قدیر

گر تو پیش آری بفضل خویش دست

برگشائی هر گره کایام بست

چون کنم، یارب، در این فصل شتا

من علیل و کودکانم ناشتا

میخرید این گندم ار یک جای کس

هم عسل زان میخریدم، هم عدس

آن عدس، در شوربا میریختم

وان عسل، با آب میمیختم

درد اگر باشد یکی، دارو یکی است

جان فدای آنکه درد او یکی است

بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل

این گره را نیز بگشا، ای جلیل

این دعا میکرد و می‌پیمود راه

ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته

وان گره بگشوده، گندم ریخته

بانگ بر زد، کای خدای دادگر

چون تو دانائی، نمیداند مگر

سالها نرد خدائی باختی

این گره را زان گره نشناختی

این چه کار است، ای خدای شهر و ده

فرقها بود این گره را زان گره

چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای

کاین گره را برگشاید، بنده‌ای

تا که بر دست تو دادم کار را

ناشتا بگذاشتی بیمار را

هر چه در غربال دیدی، بیختی

هم عسل، هم شوربا را ریختی

من ترا کی گفتم، ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز

ابلهی کردم که گفتم، ای خدای

گر توانی این گره را برگشای

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت، دیگر چه بود

من خداوندی ندیدم زین نمط

یک گره بگشودی و آنهم غلط

الغرض، برگشت مسکین دردناک

تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر

دید افتاده یکی همیان زر

سجده کرد و گفت کای رب ودود

من چه دانستم ترا حکمت چه بود

هر بلائی کز تو آید، رحمتی است

هر که را فقری دهی، آن دولتی است

تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای

هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای

زان بتاریکی گذاری بنده را

تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند

تا که با لطف تو، پیوندم زنند

گر کسی را از تو دردی شد نصیب

هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب

هر که مسکین و پریشان تو بود

خود نمیدانست و مهمان تو بود

رزق زان معنی ندادندم خسان

تا ترا دانم پناه بیکسان

ناتوانی زان دهی بر تندرست

تا بداند کنچه دارد زان تست

زان به درها بردی این درویش را

تا که بشناسد خدای خویش را

اندرین پستی، قضایم زان فکند

تا تو را جویم، تو را خوانم بلند

من به مردم داشتم روی نیاز

گرچه روز و شب در حق بود باز

من بسی دیدم خداوندان مال

تو کریمی، ای خدای ذوالجلال

بر در دونان، چو افتادم ز پای

هم تو دستم را گرفتی، ای خدای

گندمم را ریختی، تا زر دهی

رشته‌ام بردی، تا که گوهر دهی

خبرگزاری فارس :
خبرگزاری ایکنا :
خبرگزاری ایرنا :