نظم نثر اللئالي - صفحه 311

غضب از باطل ار كنى شايد
گرچه از حق كنى نكو نايد

غضب از حق مكن كه خوارشوى
زشت گردى و شرمسار شوى

۱۹۰.غَشَّكَ مَنْ أسْخَطَكَ ۱ بِالباطِلِ .

غلّ و غش در دلى كه بر جوشد
باطل آرد پديد و حق پوشد

گر ز دل غلّ و غش نپردازى
خويشتن را به باطل اندازى

۱۹۱.غنيمَةُ المُؤْمِنِ وِجْدانُ الحِكْمَةِ .

مؤمنان حكمت خدا جويند
چون بيابند شُكْرها گويند

مؤمنى كو رموز حكمت يافت
هرچه مى جست از غنيمت يافت

[باب] الفآء

۱۹۲.فازَ مَنْ ظَفِرَ بِالدّينِ .

هر كه پيروزيش ز دين باشد
با ظفر يار و همنشين باشد

خواهى ار دستِ نَفْس برتابى
دين همى ورز تا ظفر يابى

۱۹۳.فَخْرُ المَرْءِ ۲ بِفَضْلِهِ أوْلى مِنْ فَخْرِهِ بِأصْلِهِ .

فخر مردم به اصل چندان نيست
به هنر فخر اگر بود اولى است

كه شنيدى كه اندرين پاياب؟
بشناى پدر گذشت از آب

۱۹۴.فَرْعُ الشَيْءِ يُخْبِرُ عَنْ أصْلِهِ .

از بدان جز بدى نمى آيد
همچو كز نيك نيكوى زايد

فرع هر شئ كه عقل واجويد
خبر از اصل خويشتن گويد

۱۹۵.فِعْلُ المَرْءِ يَدُلُّ عَلى أصْلِهِ .

فعل بر اصل مردمان دال است
شرح كالا زمان دلال است

بد و نيكى كه با تو هم نفس است
بر تو و اصل تو دليل بس است

1.«كو»: أرْضاكَ.

2.«س»: المؤمن.

صفحه از 327