نظم نثر اللئالي - صفحه 316

۲۲۲.كَفى بِالمَوْتِ واعِظاً .

واعظان را اگر سخن وافى است
مرگ اى خواجه واعظ كافى است

گر به وعظت همى كشد سر و برگ
نوحه گر مُقرى است و واعظ مرگ

[باب] اللام

۲۲۳.لِيْنُ الكَلامِ قَيْدُ القُلُوبِ .

گر خردمند و نرمگو باشى
دوست ديدار و دوست رو باشى

سخن نرم هست قيد قلوب
نرم گويان كنند صيد قلوب

۲۲۴.لِكُلِّ غَمٍّ فَرَحٌ، لِكُلِّ دآءٍ دَوآءٌ .

غم و شادى عقيب هم باشد
گاه شادى و گاه غم باشد

هر غمى شادى است در پى او
هيچ دردى نبوده بى دارو

۲۲۵.لَيْسَ الشَّيْبُ مِنَ العُمُرِ .

دولتى بهتر از جوانى نيست
روزِ پيرى ز زندگانى نيست

رو غنيمت شمر جوانى را
نقد اين است زندگانى را

۲۲۶.لَيِّنْ قَوْلَكَ تُحْبَبْ .

آدمى چون كند خشن گويى
كه سگان را بود خشن خويى

مردم از شيوه سخن خوبى
دل ربايى كنند و محبوبى

۲۲۷.لَيْسَ لِلحَسُودِ راحَةٌ .

حسد اى خواجه آفتى است تمام
بى حسد شو كه راحتى است تمام

هر كه او از حسد سرشته بود
راحتش نيست گر فرشته بود

۲۲۸.لَيْسَ لِلسُّلْطانِ العِلْمِ زَوالٌ .

علم گنجى ز گنج هاى خداست
خلق را راهبر به سوى بقاست

علم دانايى خدا باشد
از فنا بگسلد بقا باشد

صفحه از 327