فصل چهارم: خطر برائت جستن از نيرو و توان خدا
۱۷۶۴.مُهَج الدعواتـ به نقل از صفوان بن مهران جمّال ـ:مردى از قريش مدينه ، از بنى مخزوم ، به ابو جعفر منصور گزارش داد ـ و اين پس از آنى بود كه وى ، محمّد و ابراهيم ، پسران عبد اللّه بن حسن را به قتل رساند ـ كه : جعفر بن محمّد عليه السلام وابسته خود ، معلّى بن خُنَيس را براى جمع آورى وجوهات از شيعيانش فرستاده است و با اين وجوهات به محمّد بن عبد اللّه ، كمك مى كرده است . منصور ، از شدّت خشم بر امام صادق عليه السلام چيزى نمانده بود كه دست خود را بخورد . به عمويش داوود بن على (داوود در آن زمان امير مدينه بود)، نوشت كه جعفر بن محمّد عليهماالسلامرا نزد او روانه سازد و اجازه درنگ كردن و تعلّل به او ندهد . داوود ، نامه منصور را نزد امام عليه السلام فرستاد و گفت : فردا بى درنگ ، آماده حركت به سوى امير مؤمنان شو .
صفوان گفت : من در آن روز ، در مدينه بودم . امام صادق عليه السلام مرا احضار كرد . من نزد ايشان رفتم . به من فرمود : «شترمان را آماده كن ؛ زيرا فردا ، به خواست خدا ، عازم عراق هستيم» و در دم ، برخاست و با هم به مسجد النبى صلى الله عليه و آله رفتيم . بين نماز ظهر و عصر بود . امام عليه السلام چند ركعت نماز در مسجد خواند ، سپس دستانش را به سوى آسمان برداشت و دعايى كرد كه من (يعنى صفوان) آن روز ، قسمتى از دعايش را حفظ كردم : «اى كسى كه او را آغاز و پايانى نيست! اى كسى كه .. .!» . ۱
از امام صادق عليه السلام خواهش كردم كه دعايش را برايم تكرار كند و ايشان ، تكرار كرد و من ، آن را نوشتم .
صبح روز بعد ، ناقه را نزد امام عليه السلام بردم . ايشان به سوى عراق حركت كرد و به شهر ابوجعفر درآمد و اجازه خواست . ابو جعفر به امام عليه السلام اجازه ورود داد .
صفوان گفت : يكى از كسانى كه شاهد وارد شدن امام صادق بر ابو جعفر بود ، به من خبر داد و گفت :
چون چشم ابو جعفر به امام عليه السلام افتاد ، به ايشان احترام گذاشت و نزديك خود نشانْد . سپس گزارشى را كه در باره امام صادق عليه السلام به او نوشته بودند ، خواست . در آن گزارش آمده بود كه : معلّى بن خُنَيس ، وابسته جعفر بن محمّد عليهماالسلام ، وجوهات را از اطراف واكناف ، برايش گِرد مى آورد و او با آن وجوهات ، به محمّد بن عبد اللّه كمك مى كرده است . گزارش را به دست امام صادق عليه السلام داد . امام عليه السلام آن را خواند . منصور ، رو به ايشان كرد و گفت : اى جعفر بن محمّد! اين اموالى كه مُعلَّى بن خُنَيس براى تو گِرد مى آورَد ، چيست؟
امام صادق عليه السلام فرمود : «پناه به خدا از اين گزارش ، اى امير مؤمنان!».
منصور گفت : سوگند مى خورى كه اين گزارش ، صحّت ندارد؟
فرمود : «آرى . به خدا سوگند مى خورم كه چنين چيزى نبوده است» .
ابو جعفر گفت : نه . به طلاق و عَتاق ۲ ، سوگند بخور .
امام صادق عليه السلام فرمود : «آيا سوگندم به خداى يگانه را نمى پذيرى؟».
ابوجعفر [منصور] گفت : دين شناسى (فقه) خود را به رُخ من مكش .
امام صادق عليه السلام فرمود : «پس براى دين شناسى من ، چه شأنى قائلى ، اى اميرمؤمنان؟».
گفت : دست بردار . هم اكنون ، تو را با آن مردى كه گزارش داده است ، رو به رو مى كنم .
آن گاه ، آن مرد را آوردند و در حضور امام صادق عليه السلام از او پرسيدند . مرد گفت : آرى . صحّت دارد . اين، جعفر بن محمّد است و آنچه در باره اش گفته ام ، حقيقت دارد .
امام صادق عليه السلام فرمود : «اى مرد! سوگند مى خورى كه آنچه گزارش داده اى ، صحّت دارد؟».
گفت : آرى .
سپس ، شروع به سوگند خوردن كرد و گفت : سوگند مى خورم به خدايى كه معبودى نيست ، جز او كه جوينده است و چيره و زنده و جاويدان .
امام صادق عليه السلام به او فرمود : «در سوگندت شتاب مكن ؛ زيرا من مى گويم كه چگونه سوگند بخورى» .
منصور گفت : كجاى اين سوگند ، ايراد دارد؟
فرمود : «خداوند متعال ، باحيا و بزرگوار است . هرگاه بنده اش او را ثنا گويد ، به خاطر ستايشى كه از او كرده است ، شرم مى كند او را زود كيفر دهد ؛ بلكه اى مرد ، بگو : «از نيرو و قدرت خدا ، برائت مى جويم ، و به نيرو و قدرت خودم پناه مى برم كه در آنچه مى گويم ، راستگو و صادق هستم» .
منصور به آن مرد قُرَشى گفت : همان گونه كه ابو عبد اللّه [صادق] خواست ، سوگند بخور .
مرد با اين سوگند ، سوگند ياد كرد ؛ امّا هنوز سخنش تمام نشده بود كه كلامش قطع شد و جنازه اش بر زمين افتاد .
اين صحنه ، ابو جعفر [منصو] را وحشت زده كرد و بدنش به لرزه افتاد . گفت : اى ابا عبد اللّه ! همين فردا اگر خواستى ، به سوى حرم جدّت [مدينه ]برو ، و اگر هم خواستى نزد ما بمانى ، در گراميداشت و نيكى به تو ، كوتاهى نخواهيم كرد . به خدا سوگند كه از اين پس ، هرگز سخن هيچ كس را بر ضدّ تو نمى پذيرم .