۷۵.تاريخ الطبرىـ به نقل از عمر بن عبد الرحمان بن حارث بن هشام مخزومى ـ: چون نامه هاى عراقيان به امام حسين عليه السلام رسيد و براى حركت به سوى عراق آماده شد ، بر او ـ كه در مكّه بود ـ درآمدم و پس از حمد و ثناى الهى گفتم : امّا بعد ، اى پسرعمو ! من آمده ام تا نصيحتى را كه مى خواهم ، به تو بگويم . پس اگر چنين مى بينى كه نصيحت مرا گوش مى كنى ، بگويم ؛ وگرنه ، از آنچه مى خواهم بگويم ، باز ايستم . 
 امام عليه السلام فرمود : «بگو . به خدا سوگند ، گمان نمى كنم تو بد رأى و در پىِ زشتى و زشتكارى باشى» . 
 به ايشان گفتم : به من خبر رسيده كه تو مى خواهى به عراق بروى و من ، از اين حركت تو بيمناكم . تو به سرزمينى وارد مى شوى كه كارگزاران و اميرانش در آن اند و بيت المال را به دست دارند و مردم ، بندگان اين درهم و دينارند ، و تو را ايمن نمى بينم از اين كه همو كه وعده يارى ات داده، يا آن ديگرى كه رو در روى توست و در عين حال، تو برايش از همرزمش عزيزترى، با تو نجنگند . 
 امام حسين عليه السلام فرمود : «اى پسرعمو ! خداوند ، جزاى خيرت دهد . به خدا سوگند ، دانستم كه تو به راه خيرخواهى رفتى و عاقلانه سخن گفتى ؛ ولى هر چه حكم شده ، همان مى شود ؛ به نظرت عمل بكنم يا نكنم . تو نزد من ، ستوده ترين نظردهنده ، دلسوزترين و خيرخواه ترين هستى» . 
 از نزد او بازگشتم و بر حارث بن خالد بن عاص بن هشام درآمدم . از من پرسيد : آيا حسين را ديدى ؟ 
 به او گفتم : آرى . پرسيد : او به تو چه گفت و تو به او چه گفتى ؟ 
 گفتم : به او چنين و چنان گفتم و او هم چنين و چنان گفت . 
 گفت : به خداوندِ مروه خاكسترى سوگند ، نصيحتش كردى . هان! به خداوندگار كعبه سوگند كه نظر درست ، همان است كه تو دادى ، بپذيرد يا نپذيرد . 
 سپس گفت : 
بسا كسى كه از او خيرخواهى مى كنى؛ امّا مى فريبد و هلاك مى كندو بسا كسى كه در درون به او بدگمانى ؛ امّا خيرخواه واقعى است .