یاران امام حسین علیه السلام (بخش اول) - صفحه 17

را زد تا بر زمينش انداخت و نيزه را كاملاً در پشتِ او فرو كرد . سپس ، به او روى آورد و چندان با شمشيرش بر او زد تا او را كُشت .
عفيف [ بن زُهَير ] مى‏گفت: گويى مرد عبدىِ از پاى افتاده را مى‏بينم كه برخاست و خاك از جامه‏اش تكانْد و گفت: اى برادر اَزْدى ! نعمتى به من دادى كه هرگز ، آن را فراموش نمى‏كنم.
[يوسف بن يزيد] مى‏گفت : به عفيف گفتم: تو خود ، اينها را ديدى ؟
او گفت: آرى . به چشم خود ، ديدم و با گوش خود ، شنيدم .
هنگامى كه كعب بن جابر باز گشت ، همسرش (يا خواهرش) نَوار دختر جابر ، به او گفت: دشمنان فرزند فاطمه را يارى دادى و بزرگ قاريان را كُشتى! كار فجيعى انجام دادى. به خدا سوگند، ديگر هيچ گاه ، حتّى يك كلمه هم با تو سخن نمى‏گويم !
كعب بن جابر گفت :

اى زن نكوهيده ! از احوال من بپرس ، تا به تو بگوينددر آن روز، با حسين [ چه كردم ] ، در حالى كه نيزه‏ها آماده كارزار بودند .
آيا ناپسندترين مطلوبِ تو را نياوردم‏در حالى كه در آن روز ترسناك ، آنچه كردم ، بر من مُشتَبَه نبود (كارم درست بود) .
با من نيزه‏اى بود كه سرش خيانت ننمودو شمشير سپيدى كه با دو لبه تيز و بُرّان‏
آن را برهنه كرده ، ميان گروهى بر كشيدم‏كه دينشان، دين من نبود ؛ چرا كه من به دين اُموَيان ، خشنودم .
و از نوجوانى تا كنون ، چشمانم مانند آنها راچه در روزگارِ ايشان ، و چه پيش از آن ، نديده بود
با كوبنده‏ترين ضربه‏هاى شمشير ، به گاهِ نبردآرى . هر حامى حريم خويش، چنين كوبنده است.
بى زره و كلاه‏خود ، در برابر زخم و ضربِ نيزه و شمشيرشكيب ورزيدند و به نبرد تن به تن ، روى آوردند ؛ امّا سودى نداشت .
اگر عبيد اللَّه را ديدى، به او بگو كه‏من ، مطيع و گوش به فرمان خليفه‏ام .
بُرَير را كُشتم و سپس ، نعمت نجات دادن را بر ابو مُنقِذبار نمودم، هنگامى كه جنگاوران را به يارى طلبيد .

صفحه از 58