حبيب بن مُظاهر گفت: پذيرفته نمىشود؟! گمان بُردهاى كه نماز از خاندان پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله پذيرفته نمىشود و از تو - اى درازگوش - ، پذيرفته مىشود ؟!
حُصَين بن تميم ، به آنان يورش بُرد . حبيب بن مُظاهر نيز به سوى او بيرون آمد و با شمشير به صورت اسبش زد . اسب ، دستهايش را بلند كرد و حُصَين ، از آن [ بر زمين ]افتاد و يارانش ، او را با خود بردند و نجاتش دادند . حبيب ، شروع به رَجَزخوانى كرد :
سوگند ياد مىكنم كه اگر به شمارِ شما بوديميا حتّى نصف شما ، گروه گروه ، فرار مىكرديد
اى بدتباران و پليدان !
و آن روز ، چنين رَجَز خواند :
من ، حبيب هستم و پدرم ، مُظاهر استيكّهسوار پيكارجو، ميان شعلههاى جنگ.
شما ، آمادهتر و پُرشمارتريدو ما ، وفادارتر و شكيباتر .
و ما با حجّت برتر و حقّ آشكارتريمو از شما ، پرهيزگارتريم و دليل بهترى داريم.
سپس ، سخت جنگيد . مردى از قبيله بنى تميم به او حمله بُرد و با شمشير ، به سرش زد و خون او را ريخت. نام آن مرد ، بُدَيل بن صُرَيم و از قبيله بنى عُقفان بود . مردى ديگر از بنى تميم نيز به او حمله بُرد و او را با نيزه به زمين انداخت. حبيب ، خواست برخيزد كه حُصَين بن تميم ، با شمشير بر سرش زد و او را دوباره [ بر زمين ]انداخت . مرد تميمى ، فرود آمد و سرش را [ از تن ]جدا كرد .
حُصَين به او گفت : من ، شريك تو در كُشتنِ او بودم .
امّا او گفت: به خدا سوگند ، كسى جز من ، او را نكُشت .
حُصَين گفت: سر را به من بده تا به گردن اسبم بياويزم و مردم ببينند و شركت جستنِ مرا در كُشتن او بدانند. سپس ، آن را بگير و به نزد عبيد اللَّه بن زياد ببر كه من ، نيازى به جايزه كُشتن او ندارم .
مرد تميمى نپذيرفت ؛ ولى قومشان ، آن دو را بر همين گونهاى كه گفته شد، صلح دادند و او ، سرِ حبيب بن مُظاهر را به حُصَين داد تا به گردن اسبش بياويزد و ميان لشكر بچرخانَد . سپس ، آن را به او بدهد .