یاران امام حسین علیه السلام (بخش اول) - صفحه 49

و نالان ، با غلام تُركش ، بيرون آمد . چگونگى رفتنش به سوى حسين عليه السلام ، اين گونه بود كه چون اين سخن را از حسين عليه السلام شنيد، نزد عمر بن سعد آمد و به او گفت: آيا تو مى‏خواهى با اين مرد ، بجنگى ؟ !
عمر گفت : به خدا سوگند ، آرى ؛ چنان جنگى كه آسان‏ترين بخش آن، انداختن سرها و افتادن دست‏ها باشد .
حُر گفت : آيا هيچ يك از پيشنهادهاى ايشان ، شما را راضى نمى‏كند ؟
عمر سعد گفت: به خدا سوگند ، اگر كار به دست من بود، [ صلح ] مى‏كردم ؛ امّا فرمانده‏ات [ عبيد اللَّه ]از آن ، خوددارى مى‏كند .
سپس حُر جلو رفت و از مردم ، كناره گرفت و به مردى از قبيله‏اش به نام قُرّة بن قيس - كه همراه او بود - ، گفت : اى قُرّه! آيا امروز ، اسبت را آب داده‏اى ؟
گفت : نه .
گفت : آيا نمى‏خواهى كه به او آب بنوشانى ؟
قُرّه مى‏گويد : به خدا سوگند ، گمان بردم كه او مى‏خواهد كنار بكِشد و در جنگ ، حاضر نشود و خوش ندارد كه من ، او را در حال چنين كارى ببينم ، مبادا كه گزارش دهم . به او گفتم : به اسبم آب نداده‏ام . مى‏روم تا به او آب بدهم .
از آن جا كه حُر بود ، دور شدم . به خدا سوگند ، اگر مرا از قصد خود آگاه مى‏كرد ، همراه او به سوى حسين عليه السلام مى‏رفتم . حُر ، كم كم خود را [ به حسين عليه السلام ]نزديك مى‏كرد . مردى از قبيله‏اش به او گفت : اى ابا يزيد! كارت مشكوك است . چه مى‏خواهى بكنى ؟
حُر گفت : به خدا سوگند ، خود را ميان بهشت و دوزخ مى‏بينم و - به خدا سوگند - ، هيچ چيز را بر بهشتْ ترجيح نمى‏دهم ، حتّى اگر تكّه تكّه و سوزانده شوم .
آن گاه اسبش را هِى زد و با غلام تركش به حسين عليه السلام پيوست و گفت : خدا ، مرا فدايت كند ، اى فرزند پيامبر خدا ! من، همانم كه تو را از برگشتن ، باز داشتم و همراهت در راه آمدم و تو را وادار به فرود آمدن در اين جا كردم . به خدايى كه جز او خدايى نيست ، گمان نمى‏كردم كه اينان ، پيشنهادت را نپذيرند و كارت را به اين جا برسانند . اگر پى مى‏بردم كه آنان مى‏خواهند تو را بكُشند ، اين كار را با تو نمى‏كردم . من اكنون با توبه از گذشته‏ام به درگاه خدا ، نزد تو آمده‏ام و تو را با جانم يارى مى‏دهم تا پيشِ روى تو بميرم . آيا در اين براى من ، توبه‏اى هست ؟
حسين عليه السلام فرمود : «آرى. خدا ، توبه‏ات را مى‏پذيرد و تو را مى‏آمرزد . نامت چيست ؟» .
گفت : من ، حُر هستم .

صفحه از 58