«گمان مىكنم كه او ، كُشنده هماوردان خود باشد . اگر مىخواهى ، برو».
او به سوى آن دو غلام آمد . گفتند: تو كيستى ؟
خود را معرّفى كرد . گفتند: تو را نمىشناسيم . زُهَير بن قَين يا حبيب بن مُظاهر يا بُرَير بن خُضَير ، بايد بيايند .
يَسار ، جلوى سالم ، ايستاده بود . كَلْبى به او گفت: اى فرزند زن زِناكار ! آيا به مبارزه با يكى از مردم عادى ، بىرغبتى ؟ هيچ كس از مردم به سوى تو بيرون نمىآيد، مگر آن كه از تو بهتر است . سپس به او هجوم بُرد و او را با شمشيرش زد تا مُرد .
در همان هنگام زدن او، سالم به او حمله كرد كه مردم ، فرياد كشيدند : غلام ، به تو رسيد !
كَلْبى ، متوجّه او نشد تا او بر سرش رسيد و بلافاصله ، ضربهاى به او زد كه كَلْبى با دست چپش، خود را از آن ضربه حفظ كرد ؛ امّا انگشتان دست چپش پريد. سپس كَلْبى به او حمله كرد و آن قدر او را زد تا كشته شد .
سپس ، در حالى كه هر دو نفر را كُشته بود ، جلو آمد ، در حالى كه چنين رَجَز مىخواند :
اگر مرا نمىشناسيد، من فرزند كلبمخاندانم در ميان علَيم ، مرا بس باشند، بس !
من ، مردى نيرومند و قوم و خويشدار هستمو به گاه سختىها، ناتوان نيستم .
من به تو قول مىدهم - اى اُمّ وَهْب -كه با نيزه و شمشير ، بر آنان ، ضربه مىزنم ؛
ضربه جوانِ مؤمن به خداوند .
اُمّ وَهْب، همسر او نيز عمود خيمهاى را برداشت و به سوى شوهرش رفت و به او گفت: پدر و مادرم ، فدايت باد! براى پاكانِ نسل محمّد صلى اللَّه عليه و آله بجنگ .
او نيز به سوى زنش آمد و وى را نزد زنان ، باز گردانْد ؛ امّا زن، به لباس او چسبيد و گفت : من ، تو را وا نمىنهم تا آن كه همراه تو جان بدهم .
امام حسين عليه السلام ، او را ندا داد و فرمود: «براى خانواده شما ، پاداش نيكو باد ! خدا ، رحمتت كند ! به نزد زنان ، باز گرد و كنار آنان بنشين كه جنگ ، بر زنانْ واجب نيست» .
اُمّ وَهْب هم به سوى زنان ، بازگشت... .
حسين بن عُقْبه مرادى ، به نقل از زُبيدى برايم گفت:... شمر بن ذى الجوشن ، در جناح چپ به آنان حمله كرد ؛ امّا ياران حسين عليه السلام در برابرش ايستادگى كردند و با او و يارانش ، زد و خورد