يكى از روزها درِ دژ را باز كردند و مرحب ، پياده براى جنگ ، پيش آمد و از خندقِ گرداگرد دژ كه خودشان كَنده بودند ، گذشت . پس پيامبر خدا ، ابو بكر را فرا خواند و به او فرمود : «پرچم را بگير !» .
آن را گرفت و با گروهى از مهاجران كوشيد و كارى از پيش نبرد و بازگشت ، در حالى كه [ او] همراهانش را سرزنش مى كرد و همراهانش او را ملامت مى كردند .
فرداى آن روز ، عمر پيش آمد و اندكى پيش نرفته ، بازگشت . او يارانش را بُزدل مى خواند و يارانش او را بزدل مى خواندند . در اين جا پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اين پرچم ، به دست آن كه بايست مى بود ، نبود . على بن ابى طالب را نزدم بياوريد» .
گفته شد : او چشمْ درد دارد .
فرمود : «او را به من نشان دهيد تا مردى را ببينيد كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند . حقّ پرچم را ادا مى كند و نمى گريزد» .
دست على بن ابى طالب عليه السلام را گرفتندو پيش ايشان آوردند. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «از چه ناراحتى ، اى على؟» .
گفت : چشمْ دردى كه با آن ، جايى را نمى بينم و سردرد نيز دارم .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «بنشين و سرت را روى پاى من بگذار!» .
على عليه السلام چنان كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله برايش دعا كرد و با دستش از آب دهان خود برگرفت و بر چشمان و سر او ماليد .
چشمان على عليه السلام گشوده شد و سرش آرام گرفت . و پيامبر صلى الله عليه و آله در دعايش چنين گفت : «خدايا! او را از گرما و سرما حفظ كن» و پرچم را كه سفيد رنگ بود ، به او سپرد و فرمود : «پرچم را بگير و آن را پيش ببر كه جبرئيل عليه السلام همراه توست و يارى الهى در پيش رويت ، و هراس در دل دشمنان افتاده است ، و بدان ـ اى على ـ كه آنان در كتابشان ديده اند كه نام آن كه نابودشان مى كند «آليا»ست. پس هنگامى كه آنان را ديدى ، بگو : من على هستم كه إن شاء اللّه ، آنان به خذلان و بى پناهى يا بى ياورى دچار