۱۰۹۶.مسند ابن حنبل ـ به نقل از اَنَس ـ :با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نشسته بوديم كه فرمود : «اينك ، مردى از اهل بهشت بر شما نمايان مى شود» . پس ، مردى از انصار نمايان شد ، در حالى كه آب وضو از ريشش مى چكيد و كفش هايش در دست چپش آويزان بود .
فرداى آن روز نيز پيامبر صلى الله عليه و آله همين را فرمود و دوباره ، همان مرد با همان وضع ، وارد شد . روز سوم باز پيامبر صلى الله عليه و آله همين را فرمود و ديگر بار ، همان مرد با همان حالت وارد شد.
چون پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست ، عبد اللّه بن عمرو بن عاص ، به دنبال آن مرد رفت و گفت : من با پدرم دعوا كرده ام و سوگند خورده ام كه سه روز ، نزد او نروم . اگر ممكن است ، مرا نزد خود ، پناه ده تا اين سه روز بگذرد .
مرد گفت : باشد ... .
عبد اللّه مى گفت كه آن سه شب را نزد او به سر برده ؛ امّا نديده كه در اين مدّت ، شبى براى عبادت برخيزد ؛ بلكه تنها كارى كه از او ديده ، اين بوده كه وقتى بيدار مى شد و در بسترش مى غلتيد ، خداى عز و جل را ياد مى كرد و تكبير مى گفت ، تا آن كه براى نماز صبح بر مى خاست . عبد اللّه گفت : البته از زبان او ، جز سخن خير نشنيدم.
[ عبد اللّه گفت : ] چون سه شب گذشت و تقريبا عمل در خور توجّهى از او نديدم ، گفتم : اى بنده خدا ! ميان من و پدرم ، نه هيچ گونه دعوا و ناراحتى اى بود و نه قهرى وجود داشت ؛ بلكه چون از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه سه بار در باره تو فرمود : «اينك ، مردى بهشتى بر شما نمايان مى شود» و هر سه بار ، تو پيدا شدى ، خواستم نزد تو باشم تا ببينم كه چه عملى انجام مى دهى تا در آن به تو اقتدا كنم ؛ ولى نديدم عمل [ عبادى ]زيادى انجام دهى . به من بگو كه چه چيزى تو را به مقامى رسانده كه پيامبر خدا فرمود؟ مرد گفت : چيزى نيست ، جز همان كه ديدى .
عبد اللّه گفت : چون از نزد او رفتم ، مرا صدا زد و گفت : چيزى نبود ، جز همانچه ديدى ، منتها من در دلم ، هيچ گونه بدخواهى نسبت به هيچ مسلمانى نيست و نيز به هيچ كس در باره نعمتى كه خداوند به او داده است ، حسادت نمى ورزم .
عبد اللّه گفت : همين ، تو را به آن مرتبه رسانيده است ! اين ، چيزى است كه ما از عهده اش بر نمى آييم.